محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826566973
خاطرات مشرف؛ بخش دوم كودكي پرويز مشرف چگونه گذشت؟
واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: خاطرات مشرف؛ بخش دوم كودكي پرويز مشرف چگونه گذشت؟
خبرگزاري انتخاب : پدر بزرگم مردي خوش سيما و فردي متمول در پنجاب بوده است.او مادر بزرگم آمنه خاتون را رها كرده و با زني ديگر ازدواج نمود.او دو پسرش سيد كشرف الدين (پدرم) و سيد اشرف الدين را نيز به مادر بزرگمان سپرد و رفت.آمنه خاتون به خانه پدري آمد و در آنجا ساكن گرديد.در همين خانه من متولد شده ام.
پرويز مشرف، رييس جمهور مستعفي پاكستان نزديك به يك دهه بر اين كشور حكومت كرد و چندي پيش، با افزايش فشارها مجبور به استعفاء شد. «انتخاب» در نظر دارد خاطرات مشرف با عنوان «روي خط آتش» را به صورت اختصاصي در چندين قسمت منتشر نمايد.
بخش دوم اين خاطرات در پي مي آيد:
روزگار سختي بود.روزهاي خاطره انگيزي بود.كور سوي درخشش آزادي در افق نمايان بود.تهديد قتل عام بر سرمان سنگيني ميكرد.اميد در حداقل خود قرار داشت.گرگ و ميش امپراطوري بود.داستان پيدايس دو كشور بود.
در يك روز داغ و مرطوب تابستان ، قطاري خاك آلود از دهلي نو به سمت بندر كراچي به راه افتاد.صدها نفر از مردم در كوپه هاي قطار جا گرفتند.از اطراف و اكناف آن آويزان شدند و بر كف راهروهاي آن نشستند.آنچنان جمعيتي در قطار موج ميزد كه اگر سوزن از دست كسي مي افتاد بر زمين نمي افتاد.گرما و كثيفي قطار كمترين آزار را بر خاطر مسافران اين قطار تحميل مينمود.به راهروهاي قطار كه نگاه ميكردم همانند انباشته شدن اجساد مردان ، زنان و كودكاني بود كه بشكلي فجيع كشته شده و روي هم تلمبار شده بودند.مسافران قطار به اميد آغاز يك زندگي جديد در يك كشور جديد به نام پاكستان دل به راهي سپرده بودند كه قطار در آن موج ميخورد و پيش ميرفت.پاكستان با مبارزه و تقديم كشته هاي فراوان بدست آمده بود.
هزاران خانواده مسلمان در ماه آگوست با جا گذاشتن تمام دلبستگيها و خانه هاي خود در هند تنها با همان لباسهايي كه به تن داشتند سوار اين قطار شدند تا به سرزمين جديد بروند.قطاري از پس قطاري ديگر آنها را به سرزكين جديد انتقال داد.بسياري از آناني كه نمي توانستند و قادر نبودند دل به اين سفر ببندند توسط سيكهاي افراطي هندو مورد آزار و اذيت و تجاوز قرار گرفتند و كشته شدند.بسياري از هندوها و سيكهاي افراطي نيز در مسيري مخالف پاكستان را ترك كردند و وارد هند شدند.هر چند آنان نيز مورد آزار و خشونت بيحد مسلمانان قرار گرفتند و بسياري از آنان به قتل رسيدند.قطار با انبوده مسافراني كه هند را براي هميشه به مقصد پاكستان ترك ميكردند در سكوتي فلج كننده، گنگ و دهشت آور به پيش ميرفت.تمامي افرادي كه مسافران اين قطار بودند حرفهاي زيادي براي گفتن داشتند.
اين داستان يك خانواده متعلق به طبقه متوسط جامعه است.يك مرد به همراه همسر و سه فرزند پسر كه از دهلي خارج شدند.پسر دوم اين خانواده در آن زمان تنها چهار سال و سه روز داشتوتمام خاطره اي كه از آن قطار بر ذهن او نقش بسته است تشويش و نگراني مادر بود.او نگران قتل عام شدن خانواده توسط سيكهاي افراطي بود.زمانيكه قطار در هر ايستگاهي توقف مينمود و چشمان مادر به اجساد بي شماري مي افتاد كه در اطراف ايستگاه بر زمين افتاده اند دلشوره اش فزوني ميگرفت.قطار ناگزير از عبور از منطقه پنجاب بود ، منطقه اي كه مملو از اجساد بود.
پسر كوچك همچنين به ياد دارد كه پدرش بشدت نگران جعبه اي كوچك بود .اين جعبه تمام مدت با او بود.او محافظ اين جعبه بود.اين جعبه زندگي او بود و حتي هنگام خواب بجاي بالش بر زير سرش قرار ميگرفت.در اين جعبه نزديك به هفتصد هزار روپيه ، مبلغ هنگفتي پول قرار داشت.اين پول قرار بود براي وزارت خارجه كشور جديد هزينه شود.
پسر كوچك به خاطر دارد كه در 15 آگوست قطار وارد كراچي شد و مورد استقبال مردم زيادي قرار گرفت.در آنجا غذا ، شادي ، اشك، خنده و در آغوش كشيدن و بوسه بود.اينها همه بشكرانه سلامتي مسافران قطار بود.
داستان زندگيم را با فعل سوم شخص آغاز كردم زيرا كه از داستان قطار، آن را گفتم كه از بزرگترهاي خود شنيده بودم و نه آن چيزي كه خود با جزئيات بياد داشتم.از سالهاي آغازين زندگي زياد خاطره بياد ندارم.من در 11 آگوست سال 1943 در موگال جنوبي بخشي از دهلي در خانه اي كه نهر والي حاويلي ناميده ميشد به دنيا آمدم.برادرم جاويد كه بسيار باهوش بود يكسال زودتر از من بدنيا آمده بود و برادر كوچكترم نويد نيز بعد از من بدنيا آمد و خانواده ما كامل گرديد.
نهر والي حاويلي متعلق به جدم بزرگم خان بهادر قاضي محتشم الدين معاون اداره ماليات دهلي بود.او دخترش آمنه خاتون را به عقد سيد شرف الدين در آورد.سيد به كسي گفته ميشود كه ريشه نسل اندرالنسل او به پيامبر گرامي اسلام ميرسد.
آنگونه كه گفته ميشود پدر بزرگم مردي خوش سيما و فردي متمول در پنجاب بوده است.او مادر بزرگم آمنه خاتون را رها كرده و با زني ديگر ازدواج نمود.او دو پسرش سيد كشرف الدين (پدرم) و سيد اشرف الدين را نيز به مادر بزرگمان سپرد و رفت.آمنه خاتون به خانه پدري آمد و در آنجا ساكن گرديد.در همين خانه من متولد شده ام.
پدرم سيد مشرف الدين و برادر بزرگترش هر دو فارغ التحصيل دانشگاه معروف اسلامي علي گره بودند.عمويم هنوز در دهلي زندگي مينمايد.پدرم پس از فارغ التحصيلي از دانشگاه در وزارت خارجه بعنوان حسابدار مشغول بكار شد و در اندك زماني مدير آن بخش گرديد.پدرم چند ماه پس از آنكه من به رياست جمهوري كشورم رسيدم ديده از جهان فرو بست.
خان بهادر قاضي الهي ، پدر مادرم يك قاضي بود.او بسيار دست و دل باز بود و براي تحصيل فرزندانش همت زيادي نمود.مادرم زرين مدرك فارغ التحصيلي خود را در زماني از دانشگاه دهلي گرفت كه بسياري از زنان مسلمان جرات فكر كردن به تحصيل را نيز نداشتند.متعاقب اتمام تحصيل او با پدرم ازدواج نمود.پدر و مادرم وضعيت بسيار خوب مالي نداشتند و ناچار بودند تا با رنج و زحمت فراوان هزينه آموزش فرزندانشان را تامين نمايند.خانه در سال 1946 فروخته شد و خانواده ام به خانه دولتي در حوالي ميدان حالو در امتداد جاده يارن در دهلي نو كوچ نمودند.ما تا زمانيكه در سال 1947 به پاكستان مهاجرت نمائيم در اين خانه زندگي ميكرديم.
مادرم براي تامين بهتر هزينه هاي خانواده به تدريس در يك مدرسه پرداخت.خانواده گرمي داشتيم و تمامي سعي آنان در اين خلاصه ميشد كه فرزندان خوبي را براي جامعه پرورش دهند.مادرم هر روز مسير خانه تا مدرسه را پياده طي مينمود تا بتواند با پول كرايه اي كه ميتوانست سوار درشكه شود را برايمان ميوه بخرد و به خانه بياورد.ارزشهايي كه پدر و مادرم از والدينشان به ارث برده بودند در طول زمان به ما منتقل نمودند.ميتوانم بگويم اگر چه ثروتمند نبوديم ولي در بهترين مدرسه آموزش ديديم.از دوران كودكي هيچ به ياد ندارم.
فصل دوم – استقرار در كراچي
كراچي شهري بسيار قديمي است، همانند بسياري از شهرهاي ما ، سابقه آن به دوران باستان بازميگردد.كراچي در آغاز روستايي بود بر كناره ساحل درياي عرب كه عمدتا اهالي روستا به ماهيگيري از دريا مي پرداختند.در سال 1947 بعنوان پايتخت پاكستان انتخاب گرديد .در حال حاضر پايتخت پاكستان به اسلام آباد انتقال پيدا كرده است شهري جديد كه با اسلوب جديد شهر سازي در دامنه كوههاي هيماليا توسعه يافته است.
با ورود ما به كراچي ، پدرم دو اتاق در محله جاكوب لاينز كرايه نمود كه شامل دو اتاق ، آشپزخانه و دستشويي ميگرديد.در بخشي از ساختمان داربستي قرار داشت كه بر روي درختان آن محوطه قرار داشت.ديگر اعضاي فاميل نظير خاله ها و عمه ها بتدريج به ما ملحق گرديدند و بعضي از شبها هيجده نفر در همين دو اتاق شب را به صبح ميرساندند.تا آنجا كه بياد دارم روزگار خوشي داشتيم و تمامي اين شرايط سخت را با روحيه خوبي سپري ميكرديم.ما ميتوانستيم با نوشتن ادعا نامه اي مبني بر اينكه خانه مادر بزرگمان در دهلي نو به دست هندوها اشغال گرديده است خانه اي بزرگ در كراچي بدست آوريم وليكن به دلايلي هيچكسي چنين كاري را بانجام نرسانيد و موضوع مسكوت ماند.
شبي از شبها متوجه شدم كه دزدي در پشت منزل ما مخفي شده است ، در آنزمان من كودكي خردسال بودم ولي ارام به نزد مادرم رفتم و موضوع را به او گفتم .در اين زمان پدرم براي ماموريتي به تركيه رفته بود.مادرم شروع به فرياد كشيدن نمود و در اندك زماني همسايه ها به خانه ما ريختند و دزد در حاليكه تنها وسايل ارزشمند منزل را كه شامل لباسهاي ما بود در دست داشت توسط همسايه ها دستگير شد.او به سختي گريست و گفت كه از شدت فقر اينكار را كرده است.هنگاميكه پليس براي بردن او آمد مادرم گفت كه او دزد نيست و بجاي آنكه او را تحويل پليس دهد به او غذا داد و سپس به او اجازه داد تا از خانه برود.اين كار به سبب آن صورت گرفت كه حس همدردي و كمك به همنوع در آن روزگار سخت در ميان مردم وجود داشت.
شوكت آشپز خانواده ما بود كه در هنگام عروسي مادرم بعنوان بخشي از جهيزيه به خانه ما وارد شده بود و با ما از دهلي به كراچي آمد.او اكنون در حيدر آباد ايالت سند زندگي مي كند و از زمانيكه به سمت ژنرالي ارتش رسيدم ديگر او را نديده ام.
من و برادرم جواد در مدرسه پاتريك درس مي خوانديم .اين مدرسه توسط مسيونرهاي مسيحي اداره ميگرديد.در حال حاضر از آن دوران چيزي به خاطرم نميرسد.تنها چيزي كه به خاطر دارم اينست كه هر روز يك و نيم كيلومتر راه را براي رسيدن به مدرسه طي مينموديم.
پدرم كار خود را در وزارت خارجه جديد آغاز نمود، محل كار او در ساختماني به نام قصر موهاتا قرار داشت.اين ساختمان بعدها محل سكونت خانم فاطمه جناح خواهر بنيانگذار پاكستان ، محمد علي جناح كه به نام قائد اعظم و يا رهبر بزرگ ناميده ميشود قرار گرفت.اين ساختمان در حال حاضر تبديل به موزه شده است.ما گاهي او را در آن ساختمان مي ديديم.بياد مي آورم كه امكانات ساختمان به اندازه اي كم بود كه پدرم صندلي براي نشستن نيز نداشت و براي انجام كارهاي روزمره خود بر روي يك صندوق چوبي مي نشست.محل كار پدرم همواره با كمبود كاغذ ، پونس و قلم روبرو بود و پدرم به ناچار از تيغ هاي صحرايي براي اتصال كاغذها به هم استفاده مينمود.وضعيت در پاكستان جديد اينگونه بود و دليل اين وضعيت اين بود كه هند حاضر نبود سهمي كه به مردم پاكستان تعلق مي گرفت را بپردازد.
در اين زمان بريتانيا تصميم گرفته بود تا از هند خارج شود .اين رويداد به نام آزادي بزرگ در هند در ژوئن سال 1948 مطرح بود.اما لرد لوئيس مانت باتن آخرين فرماندار بريتانيا در هند ، لندن را متقاعد نمود كه نميتواند تا آن زمان در هند باقي بماند و بنابر اين زمان خروج نيروهاي انگليسي به آگوست سال 1947 جلو كشيده شد.اين تصميم در آوريل سال 1947 اعلام و يكي از دهها تصميمي كه از سوي نمايندگان پاكستان ، هند و دولت بريتانيا اتخاذ گرديد اين بود كه دارائيها و ثروت در دسترس بين حكومتهاي هند و پاكستان تقسيم گردد.هند به مجرد آنكه از سيطره بريتانيا خارج گرديد به هيچيك از تعهدات خود عمل ننمود.
پدرم مرد بسيار مهربان و دست ودلبازي بود.او با آنكه ثروتمند نبود ولي به ديگران كمك مينمود و اين مسئله تنها مورد مشاجره بين او و مادرم بود.مادرم اعتقاد داشت اول بايستي نيازهاي خانه مرتفع گردد و سپس ميتوان به ديگران مساعدت نمود و در واقع معتقد بود چراغي كه به خانه رواست به مسجد حرام است.ولي پدرم در اين موارد با كسي مشورت نمي نمود و كار خود را ميكرد.مادرم همانند ديگرمادران آسيايي تاثير شگرفي در رفتار و نوع نگرش خانواده از خود بروز ميداد و در چگونگي تربيت فرزندان خود تاثير خود را گذاشته است.او همه اين كارها را براي حمايت از فرزندانش انجام ميداد.او به جاي آنكه به شغل آموزگاري ادامه دهد در بخش خدمات گمركي استخدام و در آنجا شروع بكار نمود.او هر روز با لباس سفيد كلوش دار مخصوص براي انجام بازرسي از محموله هاي هواپيماهاي دريايي به بندر ميرفت.به خاطر مي آورم كه او يكبار محموله قاچاقي را كشف و جايزن خوبي را از گمرك دريافت نمود.
رويداد تلخي كه به خاطر مي آورم مربوط به درگذشت بنيانگذار پاكستان قائد اعظم در تاريخ 11 سپتامير سال 1948 است.پاكستان به طفل سيزده ماهه اي ميماند كه تنها بزرگ خود را از دست داده باشد.قائد اعظم محمد علي جناح بوسيله نويسنده آمريكايي زندگينامه او استنلي ول پرت اينگونه توصيف شده است.تعداد كمي از افراد هستند كه در تاريخ تاثير گذار هستند.تعداد كمتري قادرند نقشه جهان را تغيير دهند.به سختي ميتوان كسي را يافت كه بتواند ملتي را تشكيل دهد.محمد علي جناج هر سه كار را با هم انجام داد.مرگ قائد اعظم اعتماد به نفش مردم پاكستان را متزلزل نمود .مراسم تشيع پيكر او قرار بود از جاده اصلي كراچي كه خانه ما در آن قرار داشت بگذرد.به خاطر مي آورم كه با دوستان خود ساعتها بر روي ديوار نشستيم تا كراسم را نظاره گر باشيم.هنگاميكه جنازه وارد جاده گرديد همه مي گريستند .حس نااميدي و ياس در وحود همه مردم موج ميزد.لياقت علي خان اولين نخست وزير پاكستان توانست در احياي حس اعتماد به نفس ملت پاكستان نقش موثري ايفا و روحيه مردم غم زده را تسلي دهد.
سالهاي خوب و خوشي را در كراچي سپري كردم.در سراسر كشور حس نااميدي جاي خود را به اميد و همه به آينده اي توام با آرامش و سعادت اميدوار بودند.بار ديگر به ياد دوران كودكي و قطاري مي افتم كه از دهلي به سمت كراچي در حال حركت بود.آن دوران براي ما مهم بود چرا كه با پذيرش خطر براي آغاز زندگي جديد وارد اين سرزمين شديم.در روزها و ماههاي اوليه پس از مهاجرت ، حس دلتنگي بر قلب پدر و مادرم چنگ ميزد و در مقابل دگرگوني ديگري در روح و جان من در حال ريشه گرفتن بود.من بعنوان پسر كوچكي كه به ظاهر ريشه در اين سرزمين نداشتم اين سرزمين برايم طبيعي مينمود و در درونم تعلق به اين سرزمين ريشه ميگرفت .سرزميني كه حاضرم با همه زندگيم از آن محافظت نمايم.
بخش اول
يکشنبه 3 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: همشهری]
[مشاهده در: www.hamshahrionline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 193]
-
گوناگون
پربازدیدترینها