واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: t-tanha24-02-2008, 11:51 AMآخرین عکس زیر سماور نفتی رو آتش زد .از گوشه اتاق روی طاقچه آلبوم خاطراتش رو برداشت خیلی آروم در آلبوم رو باز کرد صلواتی بلند فرستاد و پشت بندش هم یه آه عمیق از ته دل اونوقت شروع کرد به نگاه کردن خاطرات خاطراتی که گذشتند تلخ و شیرین تند وکند خاطراتی که رفتند وبراش هیچی نیاوردن غیر از چند تا عکس ویه دسته موی سفید خاطراتی که بچه هاش رو بزرگ کرد اون ها رو به راه خودشون برد و اون رو تنها کرد خاطره های که شوهرش رو که باید توی پیری عصای دست هم دیگه می شدن رو ازش گرفته بود .مادر بزرگ دیگه به آخرین عکس آلبوم رسید عکسی که آخرین عکس زندگیش بود عکسی که پدر بزگ ومادر بزرگ با هم دیگه زیر درخت انگور توی یه شب تابستونی گرفته بودن پدر بزرگ می خندید و مادر بزرگ هم شاد بود ... یه قطره اشک آروم چکید میون صفحه آخر آلبوم بعد یه آه بلند ...آروم در آلبوم رو بست و اون رو گذاشت گوشه طاقچه و رفت که بخوابه.فردا صبح مادر برگ از خواب بلند نشد ولی عکس آخر آلبوم هنوز هم می خندید اما این بار شاد تر از همیشه...:10::11:با تشکر ************************************************** ************ غروب غروب شده بود .خورشید داشت آروم آروم سفره روزی اش را که خدا هر روز برای بنده هاش مقرر کرده بود رو بر می چید.ولی انگار یک نفر جا مونده بود و چیزی از امروز نصیبش نشده بود .بله … مرد ماهی گیر آروم آروم آروم تورش رو از توی آب بالا می کشید هر لحظه منتظر بود که یک ماهی بزرگ توی تور ببینه ولی … دیگه نزدیک ساحل شده بود ولی با تنی خسته و روحی شکسته روش نمی شد که ÷اشو توی خونه بزاره نمی خواست وقتی در خونه رو باز می کنه چهره خوشحال دختر کوچولوش رو ببینه که از دور می دوید توی بغلش و خودش و رها می کرد واز ته دل داد می کشید با با برام چی گرفتی… آروم درو باز کرد صدای غیژ غِژ در روغن نخورده شرجی زده صدای چندشناکی رو توی فضای اتاق کوچک پیچید .کسی توی خونه نبود برای لحظهای کوتاه شادی مسخهای دلش احساس کرد شادی از اینکه کسی بهش نکه چه خبر … نشست لب پنجره و زل زد به بیرون معلوم نبود توی اون سیاهی دنبال چی می گرده شاید دنبال یه نور توی سیاهی دنیاش سیاهی که چند ماهی بود گریبانش رو چنگ زده بود. بی اختیار از خونه زد بیرون نمی دونست کجا داره می ره انگار یه چیزی اون رو می کشید .صدای آ ه بلندی اون رو به طرف خودش جذب کرد پیرمردی بود با مههای سفید و چهره مهربانی از چشمهاش حرارت ملایمی روح یخ زدهاش رو گرم می کرد نشست پیش پیر مرد و نفهمید چرا داره همه راز و بدبختی اش رو برای این غریب مهربان تعریف می کنه پیرمرد هم فقط نگاه می کرد و هیچی نمی گفت . آخرش که رسید پیرمرد گفت حاضری برای راحتی زن وبچهات عزیز ترین چیزت رو بدی راستش از این سوال مسخره یه ذره جا خورد توی دلش گفت آخه مگه من چه چیزی دارم بهتر از خانواده ام با جرات به جواب این پیر غریب جواب قاطع بله داد شاید تا حالا این قدر مطمین نبود .شاید هم نمی دونست عزیز ترین چیزی که داره چه هست… فردا صبح قایق رو روشن کرد که بزنه به دل دریا شاید امروز دیگه… شب شده بود سوخت قایق تموم شده بود وراهی نمی دید چز اینکه متظر یک کمک باشه قایق مرد ماهی گیر خودش را داده بود دست امواج دریا و مثل گهواره ای خواب مرد ماهی گیر را عمیق تر می کرد ناگهان نور شدیدی رو همراه با بوق و صدای موجهای خشنی رو احساس کرد تا خواست که از اطراش خودش با خبر بشه نفهمید چی شد که احساس سبکی خاصی رو توی بدنش احساس کرد که قبلا این حس جدید رو تجربه نکرده بود . چشم هاش رو مالید باورش نمی شد اون پیر مرد غریبه حالا با قیافه ای متفاوت یا شاید وحشتناک روبروش بود .باورش نمی شد که فرشته مرگ رو ملاقات کرده . فردا صبح زنگ در خانه به صدا در می آید و مسیول بیمه مبلغی تقریبا مناسب را از طرف شرکت باربری دریایی به خانواده بازمانده مرد ماهی کیر پرداخت می کند. cyrus300026-02-2008, 03:27 AMسلام اگه ناراحت نمی شین چون نمی دونم سنتون چقدره.! این بیشتر شبیه چند خط نوشتن درس نگارش زبان فارسی دوره دبیرستانه..بیشتر شبیه خاطره کوتاهی که یه نفر توی صف نونوایی برای دوستش تعریف میکنه... اما اگر سنتون زیر 14 باشه باید بگم که برای شروع عالیه:11: hamidma26-02-2008, 10:00 AMاگر قصد داشته باشید که این کار رو ادامه بدهید و بیشتر تلاش کنید کارتون خیلی بهتر می شه. من نویسنده حرفه ای نیستم ولی اگر شما سنتون رو هم بفرمایید و اینکه اصلا ادبیات می خونید یا نه و ......... western26-02-2008, 10:29 AMبنظر من خوب بود یعنی من عالی رو زدم چون از متوسط بهتر بود تازه اگه کار اولت بود خیلی بهتر!و آقا حمید راست می گه به سنت هم مربوطه به تجربه ات و...امیدوارم ادامه بدی چون معلومه استعداد در حال انفجار داری فقط یک نصیحت خواهرانه بکنمت عزیز...سعی کن مثبت بنویسی چیزهای جالب و روحیه بر انگیز ...اگه جوان هستی سعی کن شخصیت هات جوان باشند اینطوری خیلی از نوشتن لذت می بری و البته که به خواننده هم این لذت رو انتقال می دی...موفق باشی t-tanha26-02-2008, 02:02 PMبا تشکر از همه شما یی که داستانها رو خوندید خوب البته سن من تقریبا زییاد نیست ولی بچه هم نیستم و اگر داستانهام کمی غمگین هست برای اینکه من فکر می کنم مردم توی ناراحتی چیزهای بیشتری رو درک می می کنند اگه شما هم سری به کتایهای صادق هدایت بزنید و اگر بخواهیید چند تا اون ها رو براتون می زارم در زندگی زخمهایی است که مثل خوره انسان را در انزوا می خورند و نمی شود آنها را بیان کرد زیرا دیگران به دیده استهزا به آن می نگرند {صادق هدایت بوف کور} من 21 ساله هستم:10: t-tanha26-02-2008, 02:04 PMمنتظر داستانهای بعدی من باشید t-tanha26-02-2008, 02:08 PMاگر قصد داشته باشید که این کار رو ادامه بدهید و بیشتر تلاش کنید کارتون خیلی بهتر می شه. من نویسنده حرفه ای نیستم ولی اگر شما سنتون رو هم بفرمایید و اینکه اصلا ادبیات می خونید یا نه و ......... خیر متاسفانه من ادبیات نمی خونم ولی عاشق ادبیاتم حیف که نتونستم ادامه اش بدم hamidma26-02-2008, 04:29 PMخوب راستش من هم اصلا از ادبیات خوشم نمی اومده و الان هم زیاد خوشم نمی یاد ولی هم می نویسم و هم شعر می گم و .... صحنه زندگی سیاه هست ولی با مغزهای روشن و سفید زیبایی می گیره دقیقا مثل اسمان .......... مثبت تر بنویسید بهتره ......... سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 4527]