محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1844898001
«پالاس هتل تاناتوس» داستانی در ژانر وحشت
واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: اهل محل ادعا میکنند ارواح آن مردهها مدخل کوه را بستهاند و نمیگذارند که کسی وارد این فلات شود. به همین دلیل بود که ما توانستیم این زمین را... معرفی آندره موراتولد: 1885داستان نویس و مورخ و محقق و منتقد فرانسوی از رمانهای او سکوتهای سرهنگ برامیل (1918)، برنار کنه (1926)، کلیما (1928)، گلهای سپتامبر (1957) و از مجموعه داستانهای کوتاه او برای پیانو تنها (1960) و از آثار دیگرش، در شرح زندگانی و آثار نویسندگان مشهور، آریل یا زندگانی شلی (1923) بایرون (1930) در جستجوی مارسل پروست (1949) پرومته یا زندگانی بالزاک (1965) نویسندگان بزرگ نیمه اول این قرن (1958) قابل ذکراست.وفات: 1967 پالاس هتل تاناتوس (داستانی در ژانر وحشت)ژان مونیه پرسید: سهام فولاد؟یکی از دوازده خان ماشین نویس جواب داد: یک چهارم 59 دلار.تق تق ماشینهای تحریر گویی موسیقی جاز اجرا میکرد. از پنجره، ساختمانهای غول آسای مانهاتان پیدا بود. تلفنها همه به کار بود و نوارهای باریک کاغذ، پوشیده از حروف و ارقام؛ با مارپیچهای شوم خود فضای دفتر را میانباشت.ژان مونیه باز پرسید: سهام فولاد؟خانم جرترود آون جواب داد: 59 دلار. جرترود لحظه ای دست نگه داشت و به ژان مونیه نگریست: فرانسوی جوان در مبل فرو رفته بود و سر را میان دو دست گرفته و گویی خرد شده شود. جرترود در دل گفت: این هم یکی دیگر که زندگیاش به باد رفت. بدا به حال او!... و بدا به حال فانی!...زیرا ژان مونیه وابسته دفتر بانک هولمان درنیویورک، دو سال پیش با فانی، منشی امریکایی خود، ازدواج کرده بود.ژان مونیه باز پرسید: و سهام شرکت کنکوت؟جرترود آون جواب داد: 28 دلار.صدای کسی از پشت در شنیده شد. هاری کوپر به درون آمد. ژآن مونیه از جا برخاست. هاری گفت:چه اوضاعی! سهام همه شرکتها بیست درصد افت کرده و باز هم احمقهایی هستند که میگویند وضع بحرانی نیست!ژان مونیه گفت: پس معنی بحران چیست؟این را گفت و از دفتر بیرون رفت. هاری کوپر گفت: این هم از پا درآمد.جرترود آون گفت: بله. دارو ندارش به باد رفت. فانی این را به من گفت. امشب فانی ولش میکند و میرود.هاری کوپر گفت: چه میشود کرد؟ بحران است. ********** درهای زیبای برنزی آسانسور باز شد: ژان مونیه به درون رفت. گفت: همکف.آسانسورچی جوان گفت: سهام فولاد چند است؟ژان مونیه گفت: 59 دلار. خودش به 112 دلار خریده بود. و اکنون درهر سهم 53 دلار ضرر میداد. خریدهای دیگرش وضع بهتری نداشت. ثروت مختصری را که سالها پیش با مشقت در آریزونا به دست آورده بود تماما در این معاملات ریخته بود و اکنون همه باد هوا شده بود. هنگامی که به خیابان رسید همچنان که به طرف مترو میرفت کوشید تا آینده را درنظر آورد. دوباره از صفر شروع کند؟ اگر فانی جرئت به خرج میداد این کار شدنی بود. نخستین تلاشها و مبارزههایی که کرده بود، گلههایی که در بیابان میچراند، پیشرفت سریعش همه را به یاد آورد. وانگهی سال عمرش تازه به سی سال رسیده بود. ولی میدانست که فانی رحم نخواهد کرد.فانی رحم نکرد. فردا صبح که ژان مونیه بیدارشد و خود را در بستر تنها دید، حس کرد که دیگر نیرویی به تن ندارد. فانی را با همه خشکی و سردیاش دوست داشت. زن خدمتکار سیاه پوست صبحانه را برایش آورد و تقاضای پول کرد. بعد پرسید: خانم کجاند، آقا؟رفت سفر. پانزده دلار به خدمتکار داد و بعد چمدانش را بست .فقط ششصد دلار برایش مانده بود. با این پول میتوانست دو ماه گذران کند، شاید هم سه ماه....و بعد؟ از پنجره به بیرون نگریست. تقریبا هر روز، از یک هفته پیش، در روزنامه شرح خودکشیها فراوان بود. بانکداران، سوداگران، سفته بازان مرگ را به مبارزه ای که شکست در آن از پیش مسلم بود ترجیح میدادند. از این طبقه بیستم خود را به پایین پرتاب کند؟ چند ثانیه طول خواهد کشید؟ سه؟ چهار؟ و بعد له شده بر روی زمین.... ولی اگر سقوط به مرگ نینجامد؟ رنجهای جان گداز، دست وپای شکسته، گوشتهای تباه شده. آهی کشید. روزنامه را برداشت و رفت تا در رستوران غذا بخورد و تعجب کرد که هنوز غذا به دهنش مزه میکند. ********** «پالاس هتل تاناتوس، نیو مکزیکو...» کی با این نشانی عجیب به من نامه نوشته است؟ازهاری کوپر نیز نامه ای برایش رسیده بود که اول آن را خواند. رئیس از او میپرسید که چرا دیگر به دفتر کارش نمیآید. حساب بانکی اش 893 دلار بدهکار است... در این مورد چه میخواهد بکند؟....سوال بی رحمانه، یا ساده لوحانه. ولی ساده لوحی از عیوب هانری کوپر نبود.نامه دیگر را باز کرد. در زیر نقش سه درخت سرو، این مطلب خوانده میشد:«پالاس هتل تاناتوس مدیر: هنری بوئرس تیچر آقای مونیه عزیز، اگر امروز این نامه را برای شما مینویسیم از روی تصادف نیست، بلکه براساس اطلاعاتی است که درباره شما به دست آورده ایم و امیدواریم که خدمات ما برای شما مفید واقع شود.شما بی شک ملاحظه کرده اید که در زندگانی شجاع ترین مردم گاهی وقایعی چندان ناگوار رخ مینماید که دیگر مبارزه و تلاش ناممکن میشود و اندیشه مرگ به مثابه امید رهایی به ذهن راه مییابد. چشمها را بستن، به خواب رفتن، دیگر بیدار نشدن، پرسشها و سرزنشها را نشنیدن.....بسیاری از ما این رویا را دیده و این آرزو را در دل آورده اند. با این همه؛ جز در موارد بسیار نادر، انسان توانایی ندارد که خود را از رنجهایش برهاند و دلیل این ناتوانی را با مشاهده کسانی که دست به این کار زدهاند میتوان درک کرد زیرا بیشتر خودکشیها به ناکامی موحش منجر شده است. آن که میخواست با خالی کردن گلوله ای درمغزش بازندگی وداع گوید فقط عصب بینایی خود را قطع کرده و محکوم به ادامه زندگی در نابینایی شده است. آن دیگری که با خوردن چند قرص خواب آور میپنداشت که به خواب ابدی فرو میرود چون نمیدانست که باید چه اندازه مصرف کند سه روز بعد چشم باز کرده درحالی که مغزش از کار افتاده و حافظه اش از میان رفته و دست و پایش فلج شده است. خودکشی هنری است که ناشیگری و تفنن را بر نمیتابد و بدبختانه،به حکم ماهیتش درخور تجربه کردن و مجاب شدن نیست. آقای مونیه عزیز، ما آماده ایم که اگر مایل باشید این تجربه را در اختیار شما بگذاریم. ما هتلی داریم که در مرز ایالات متحد امریکا و کشور مکزیک قرار دارد و به سبب بیابانی بودن منطقه، از هرگونه نظارت مزاحمان در امان است. ما وظیفه خود میدانیم که برای آن دسته از برادران همنوعمان که بنابر دلایل جدی و قاطع آرزوی ترک این زندگی را دارند امکانی فراهم کنیم که بی تحمل رنج و حتی با جرئت میگوییم بی تحمل خطر از عهده این کار برآیند. در پالاس هتل تاناتوس، مرگ به هنگام خواب شما به آرام ترین و شیرین ترین شکل روی خواهد داد. مهارت فنی ما که حاصل پانزده تجربه و توفیق مداوم است (ما در سال گذشته بیش از دو هزار نفر مراجعه کننده داشتیم)، اندازه دقیق و نتایج فوری را به ما امکان میدهد. این نکته را هم بگوییم که برای آن دسته از مهمانانمان که شرعا دچار دغدغه مذهبی اند ما با روشی مدبرانه –که اگر ما را به دیدار خود مفتخر کنید برایتان شرح خواهیم داد- هرگونه مسئولیت اخلاقی را از ذمه ایشان برمیداریم.این را خوب میدانیم که مهمانان ما توان مالی چندانی ندارند و میزان خود کشیها با حساب بستانکار بانکی نسبت معکوس دارد. لذا بی آنکه در تامین آسایش و رفاه مشتریانمان ذره ای کوتاهی کنیم سعی کردهایم تا قیمتهای تاناتوس را به نازل ترین حد ممکن کاهش دهیم. کافی است که هنگام ورود به هتل دیگر در طی اقامتتان در نزد ما (که مدت آن باید برای شما نامعلوم بماند) معاف خواهد کرد و کلیه مخارج عمل وحمل و دفن و نگهداری مدفن نیز از همین محل تامین خواهدشد. بنابر دلایل واضح، خدمات جزو همین مبلغ است و شما ملزم به پرداخت انعام نخواهید بود. این را نیز بگوییم که تاناتوس در یک منطقه طبیعی بسیار زیبا واقع است و چهار میدان تنیس و یک میدان گلف با هجده چاله و یک استخر صد متری دارد. چون مشتریان هتل، اعم از مرد یا زن، تقریبا همگی به محیط اجتماعی فرهیخته تعلق دارند لذت معاشرت با ایشان، همراه با زیبایی و شکوه مناظر، بر جذابیت بیمانند هتل ما میافزاید. از مسافران درخواست میشود که در ایستگاه دیمینگ، واقع در نیومکزیکو، از قطار پایین بیایند و در اتوبوس هتل که منتظر آنهاست شوار شوند. خواهشمند است ورود خود را به وسیله نامه یا تلگراف، لااقل دو روز زودتر به اطلاع برسانید. نشانی: تاناتوس، کورونادو، نیومکزیکو.»ژان مونیه یک دست ورق خواست. ورقها را روزی میز گسترد تا فال بگیرد. فال ورق را فانی به او یاد داده بود. ********** سفر بسیار طولانی بود. ساعتها قطار از میان مزارع پنبه با غوزههای سفید که سیاه پوستان درآن جا به کار مشغول بودند عبور کرد. سپس دو روز و دو شب تمام، مدتی به کتاب خواندن و مدتی به خوابیدن سپری شد. سرانجام به بیابانی سنگلاخی با صخرههای عظیم و وهم آسا، رسیدند. قطار درته دره از میان کوههای سر به فلک کشیده میگذشت. رشتههای پهناور بنفش و زرد و سرخ بر سینه کوهها خط میانداخت و در کمرکش کوهها تودههای ابر خیمه زده بود. در ایستگاههای کوچک، مکزیکیها با کلاههای لبه پهن وکتهای چرمی سجاف دار دیده میشدند.خدمتکار سیاه پوست واگن به ژان مونیه گفت: ایستگاه بعدی دیمینگ است. کفشهاتان را واکس بزنم آقا؟مونیه کتابهایش را مرتب کرد و چمدانش را بست. از این که آخرین سفرش به این سادگی گذشته بود تعجب میکرد. ترمزها به صدا درآمد. قطار ایستاد.باربر سرخ پوست که با شتاب از کنار واگنها پیش میآمد از او پرسید: تاناتوس میروید آقا؟قبلا چمدانهای دو دختر جوان موبور را که همراهش بودند در چرخ دستی خود گذاشته بود. ژان مونیه با خود گفت: آیا ممکن است که این دخترهای خوشگل برای مردن به این جا آمده باشند؟آن دو دختر نیز با حالتی جدی و موقر به او مینگریستند و چیزهایی با هم زمزمه میکردند که او نمیشنید. مینی بوس تاناتوس، به خلاف آنچه تصور میکرد شباهت به نعش کش نداشت. با رنگ آبی تند و با صندلیهای مخملی آبی و نارنجی اش، درمیان آن همه اتومبیلهای لکنته که محوطه را به صورت بازار قراضه فروشی درآوده بودند و اسپانیاییها و سرخ پوستان درآن جا قیل و قال میکردند و با هم کلنجار میرفتند، زیر آفتاب برق میزد. صخرههای دو طرف جاده پوشیده از گلسنگهایی بود سراسر به رنگ آبی خاکستری، بالاتر، رنگهای تند کوهها مانند فلز براق میدرخشید. راننده مینی بوس، که لباس خاکستری رانندهها را به تن داشت مرد فربهی با چشمهای برجسته بود. ژان مونیه از روی ادب، و برای این که مزاحم دو دختر جوان نباشد در کنار راننده نشست. سپس همچنان که مینی بوس در جاده پر پیچ وخم از سینه کش کوه بالا میرفت، سعی کرد تا با راننده سر صحبت را باز کند:خیلی وقت است که شما راننده هتل تاناتوس هستید؟راننده زیر لب جواب داد: سه سال میشود.شغل عجیبی دارید.راننده گفت: عجیب؟ چرا عجیب؟ من راننده مینی بوس هستم. چه چیزش عجیب است؟مسافرهایی که به هتل میبرید آیا شده که از آن جا برگردند؟راننده که کمی ناراحت شده بود جواب داد: نه همیشه، نه همیشه. ولی میشود هم که برگردند. خود من یک نمونه اش. شما ؟ راستی؟ شما هم این جا به عنوان مهمان آمده بودید؟راننده گفت: آقا من این شغل را قبول کرده ام که از خودم حرف نزنم. گذشتن از این پیچ وخمها هم دشوار است. شما که نمیخواهید جان شما و این دو دختر خانم را به خطر بیندازم؟ژان مونیه گفت: البته که نمیخواهم.سپس اندیشید که جوابش خنده دار بوده است و لبخند زد.دو ساعت بعد، راننده بی آنکه لب از لب بردارد، با اشاره انگشت، بر دامن دشت هموار، ساختمان هتل تاناتوس را به او نشان داد. **********هتلی کم ارتفاع به سبک معماری اسپانیایی و سرخ پوستی با بامهای ایوان وار بود و دیوارهای سرخ با روکش سیمانی –تقلید ناشیانه ای از خاک رست – داشت. اتاقها رو به جنوب بود و درها به رواقهایی آفتاب گیر باز میشد. نگهبانی ایتالیایی به پیشباز مسافران آمد. صورت تراشیدهاش، دردم، کشوری دیگر و کوچههای شهری بزرگ با خیابانهای پرگل را به یاد ژان مونیه آورد. خدمتکاری پیش آمد و چمدان او را برداشت. ژان مونیه از نگهبان پرسید: شما را کجا دیده ام؟-درهتل ریتز بارسلونا....اسم من سارکونی است....در گیرودار جنگ داخلی، اسپانیا را ترک کردم.- ازبارسلونا تا مکزیک! چه سفر دور ودرازی!- آقا، نگهبان همه جا نگهبان است و کار من همیشه همین بوده است... فقط کاغذهایی که این بار به شما میدهم که پر کنید کمی مفصل تر و پیچیده تر از کاغذهای هتلهای دیگر است.... البته مرا خواهید بخشید.کاغذهای چاپی که به سه مسافر تازه وارد داده شد تا پرکنند پر از مربعها ی کوچک و پرسشها و یادداشتهای توضیحی بود و توصیه شده بود که تاریخ و محل تولد خود را و نیز نام کسانی را که درصورت وقوع حادثه باید خبردارشان کرد با دقت کامل بنویسند.«خواهشمند است دو نشانی از خویشان و دوستانتان بدهید و بالاخص با دست خط خود و به زبان معمول خود ف عبارت زیر را باز نویسی کنید:«این جانب امضا کننده زیر، درعین سلامت تن و روان، تایید و تصدیق میکنم که با اراده شخص خود از زندگی کناره میگیرم و در صورت وقوع حادثه مدیریت و کارکنان پالاس هتل تاناتوس را از هر گونه مسئولیتی معاف میدارم.»دو دختر خوشگل همسفر ژان مونیه که رو به روی یکدیگر پشت میز مجاور نشسته بودند همین عبارت را با دقت تمام به زبان خود رونویس میکردند و ژان مونیه متوجه شد که زبان آنها آلمانی است. **********هنری بوئرس تچر، مدیر هتل، مردی آرام با عینک دسته طلایی بود که به موسسه خود بسیار مینازید. ژان مونیه پرسید:-هتل مال خودتان است؟- نه آقا. هتل متعلق به یک شرکت سهامی است ولی فکر تاسیس آن از من است و من رئیس مادام العمر آن هستم. - و چه طور تاحالا با مقامات محلی درگیری پیدا نکرده اید؟ آقای بوئرس تیچر که متعجب و رنجیده خاطر مینمود گفت: درگیر؟ ولی آقای عزیز ما هیچ کاری نمیکنیم که خلاف وظایف هتل داری باشد. ما به مشتریهایمان آنچه میخواهند تمامی آنچه میخواهند میدهیم و نه چیزی دیگر.... وانگهی، آقای عزیز، این جا مقامات محلی نداریم. محدوده این سرزمین به قدری نامشخص است که هیچ کس دقیقا نمیداند آیا این جا جزو خاک مکزیک است یا خاک امریکا. این فلات مدتها خارج از دسترس بود. برطبق افسانه ای که برسر زبانهاست، چند صد سال پیش عده ای سرخ پوست به این جا آمدند تا برای نجات از مظالم اروپاییها دسته جمعی خودکشی کنند و اهل محل ادعا میکنند ارواح آن مردهها مدخل کوه را بستهاند و نمیگذارند که کسی وارد این فلات شود. به همین دلیل بود که ما توانستیم این زمین را به قیمت بسیار مناسب خریداری کنیم و برای خودمان زندگی مستقلی داشته باشیم.-و هیچ شده است که خانواده مشتریهاتان از شما عارض بشوند؟آقای بوئرس تچر رنجید و با صدای بلند گفت: عارض بشوند؟ خداوندا، برای چه عارض بشوند؟ و به کدام محکمه و دادگاه؟خانواده مشتریهای ما خیلی هم خوشحالاند که بی جارو جنجال از یک رشته سوال و جواب و کارهای بسیار پیچیده و حتی غالبا پرمشقت خلاص شده اند. نه، نه، آقا همه چیز در این جا به خوبی و خوشی و به نحو صحیح طی میشود و مشتریهامان دوستانمان هستند.... آیا میل دارید اتاقتان را ببینید؟ اتاقتان، اگر ایرادی ندارد، شماره 113 است. شما که خرافاتی نیستید؟ژان مونیه گفت: ابدا. من با تربیت مذهبی بار آمده ام و باید اعتراف کنم که فکر خودکشی برایم سخت ناخوشایند است....آقای بوئرس تچر گفت: ولی این جا صحبت از خودکشی نیست و نخواهد بود.این جمله ر ابا لحنی چنان قاطع گفت که ژان مونیه دیگر اصرارنکرد. سپس خطاب به نگهبان گفت: سارکونی، آقای مونیه را به اتاق 113 راهنمایی کنید. ضمنا آقای مونیه، راجع به مبلغ سیصد دلار، لطف کنید و این را سر راه به صندوقدار هتل که دفترش بغل دفتر من است بپردازید.دراتاق 113،که پرتو درخشان غروب آفتاب آن را روشن کرده بود آقای مونیه هرچه گشت اثری از ابزارهای کشنده نیافت.**********-چه ساعتی شام حاضر میشود؟خدمتکار گفت: ساعت هشت ونیم آقا.-آیا باید لباس مرتب بپوشم؟-اغلب آقایان این کار را میکنند، آقا.-بسیار خوب. من هم میکنم. بی زحمت یک کراوات سیاه ویک پیراهن سفید برایم آماده کنید.هنگامیکه از پلهها پایین رفت آقای بوئرس تچر با رفتاری مودبانه ومحترمانه به پیشبازش آمد: آقای مونیه،دنبالتان میگشتم...چون شما تنهایید فکر میکردم که شاید بی میل نباشید با یکی از مهمانهای ما، خانم کربی شا، بر سر یک میز شام بنشینید. مونیه از روی بی حوصلگی حرکتی کرد و گفت: من این جا نیامده ام که زندگی مجلسی و تشریفاتی داشته باشم... با این حال اگر ممکن است، این خانم را به من نشان دهید ولی معرفی ام نکنید.-به چشم آقای مونیه. آن خانم جوان با پیراهن کرپ ساتن سفید که نزدیک پیانو نشسته است و مجله ای ورق میزند همان خانم کربی شاست... گمان نمیکنم صورت ظاهرش ناخوشایند باشد... بله مسلما چنین نیست. خانمیاست خوش برخورد با رفتاری دلپسند باهوش و هنرمند...مسلما خانم کربی شا زن بسیر زیبایی بود با موهای سیاه تابدار که به شکل دم اسبی تا پایین گردنش فرو میافتاد و پیشانی بلند و محکمی را آشکار میکرد. چشمهایش خوشحالت و بشاش بود. خداوندا، زنی چنین زیبا و دل آرا برای چه میخواست بمیرد؟-آیا خانم کربی شا هم...؟ یعنی این خانم هم با همان خصوصیت من، همان دلایل من، مهمان شماست؟آقای بوئرس تچر گفت: بله و با لحنی که معنای سنگینی به این کلمه میبخشید تکرار کرد: البته.-پس مرا معرفی کنید.هنگامی که شام را که ساده ولی عالی بود و به خوبی بر سر میز آنها آورده میشد خوردند، ژان مونیه از زندگی گذشته کلارا کربی شا،دست کم از وقایع عمده زندگی او، آگاه شده بود. کلارا به مردی ثروتمند و خوش قلبی ازدواج کرده بود ولی چون او را دوست نمیداشت شش ماه پیش او را ترک کرد تا به دنبال یک نویسنده جوان فتان و لاابالی که در نیویورک با او آشنا شده بود به دیگر کشورهای اروپا برود. کلارا گمان میکرد پس از طلاق گرفتن از شوهرش با این پسر ازدواج خواهد کرد، اما به مجرد بازگشت به انگلیس، آن مرد لاابالی بر آن شد تا هرچه زودتر کلارا را از سرخود باز کند. کلارا که از خشونت او متعجب و دل شکسته شده بود سعی کرد تا به او بفهماند که چه چیزهایی برای خاطر او از دست داده و در چه موقعیت رنجباری قرار گرفته است. اما آن پسر خنده بسیار کرد و گفته بود: «کلارا شما زنی هستید متعلق به گذشته. اگر میدانستم که این همه وابسته به تربیت و آداب دوران ویکتوریا هستید شما را پیش همان شوهر و بچههاتان میگذاشتم.... عزیزم، حالا هم باید پیش همانها برگردید. شما برای این ساخته شده اید که زندگی عاقلانه ای درپیش بگیرید و بچههای فراوان بار بیاورید» آن گاه کلارا به آخرین امید خود دل بسته بود امید اینکه شوهرش نورمان کربی شا را بازبیابد و او را برسر مهر آورد. مطمئن بود که اگر او را درجایی تنها مییافت، میتوانست با او آشتی کند. اما خانواده و شرکای نرومان او را در حلقه خود گرفته بودند و به او فشار میآوردند و با کلارا خصومت میورزیدند. نرومان سرسختی کرد و او را از خود راند. کلارا پس از چند بار کوشش خفت بار و بی نتیجه سرانجام یک روز صبح نامه پالاس هتل تاناتوس به دستش رسید و فهمید که این تنها راه چاره فوری و آسان مشکل دردناکش است.ژ ان مونیه پرسید: شما از مرگ نمیترسید؟-چرا، البته میترسم، ولی نه به اندازه زندگی.-جواب قشنگی دادی.کلارا گفت: من نخواستم کلام قشنگ بگویم. حالا شما به من بگویید که چرا این جا هستید.کلارا همین که از ماجرای زندگی مونیه آگاه شد شروع به سرزنش او کرد: باورکردنی نیست! چطور ممکن است؟ شما میخواهید بمیرید چون قیمت سهامتان پایین آمده است؟ نمیبینید که اگر جرئت زندگی کردن داشته باشید یک سال دیگر، دوسال دیگر، منتها چهار سال دیگر، همه اینها را فراموش خواهید کرد و چه بسا ضررهاتان هم جبران خواهد شد؟....-ضررهای من فقط بهانه است اگر دلیل برای زنده ماندن داشتم اینها اصلا مهم نبود ولی به شما گفتم که زنم هم مرا ترک کرده است...من درفرانسه هیچ خویشاوند نزدیک ندارم و با هیچ زنی دوست نیستم... وانگهی راستش را بگویم، من وطنم را بعد از یک شکست عشقی ترک کردم. حالا برای کی مبارزه کنم؟-برای خودتان، برای کسانی که شما را دوست خواهند داشت و شما حتما با آنها آشنا خواهید شد. چون شما در شرایطی دشوار بی لیاقتی بعضی زنها را دیده اید درباره همه زنها قضاوت نادرست نکنید.-آیا حقیقتا خیال میکنید زنهایی باشند... مقصودم زنهایی که من بتوانم دوست شان بدارم... و شهامت این را داشته باشند که لااقل مدت چند سال، زندگی پرمذلت مرا، زندگی پرتلاطم مرا تحمل کنند؟کلارا گفت: من مطمئنم. بله، زنهایی هستند که مبارزه را دوست دارند و زندگی توام با فقر برایشان جاذبه شورانگیزی دارد....مثلا خود من....-شما؟- نه همین طور مثل زدم.سخن خود را قطع کرد، لحظه ای مردد ماند، سپس گفت: گمانم باید بروم به سرسرا... ما تنها کسانی هستیم که هنوز سرمیز شام نشسته ایم و سر خدمتکار با نومیدی دوروبرمان میگردد.مونیه درحالی که شنل پوست قاقم کلارا را بر روی دوش او میانداخت گفت: شما فکر نمیکنید که... همین امشب..؟کلارا گفت: نه مسلما. شما تازه رسیده اید.- و شما؟- من دو روز است که این جا هستم.هنگامیکه از یکدیگر جدا میشدند قرار گذاشتند که فردا صبح با هم در کوهستان گردشی کنند.*****************آفتاب صبحگاهی ایوان واتاق را در نور و گرمای ملایم خود غرق میکرد. ژان مونیه که تازه از زیر دوش آب سرد درآمده بود شگفت زده دریافت که با خود میاندیشد: «زندگی چه شیرین است!»سپس اندیشید که فقط چند دلار و چند روز دیگر برایش باقی مانده است. آهی کشید و گفت: ساعت ده است. کلارا منتظرم است.به سرعت لباس پوشید و در کت وشلوار کتانی سفید خود احساس سبکی کرد. هنگامیکه نزدیک میدان بازی تنیس به کنار کلارا رسید دید که کلارا نیز لباس سفید به تن دارد و با آن دو دختر اتریشی مشغول قدم زدن است. دو دختر جوان با دیدن مونیه به سرعت از آن جا دور شدند. مونیه پرسید: ترساندمشان؟-از شما خجالت میکشند... زندگیشان را برایم شرح میدادند.-اگر جالب است برای من هم بگویید..دیشب توانستید کمی بخوابید؟-بله، خیلی هم خوب خوابیدم. گمانم این آقای بوئرس تچر هیبت آور در نوشابه ما داروی خواب آور میریزد.مونیه گفت: گمان نمیکنم. من هم به خواب عمیقی فرو رفتم، ولی خوابم طبیعی بود و امروز صبح حس میکنم که کاملا سرحالم.وپس از لحظه ای به سخن خود افزود: و کاملا سرخوش.کلارا لبخند زنان به او نگریست و چیزی نگفت. مونیه گفت: از این جاده برویم و ماجرای آن دو دختر را برایم نقل کنید. شما شهرزاد من هستید.-ولی شبهای ما هزار و یک شب طول نخواهد کشید.-افسوس!.....گفتید شبهای ما...؟ کلارا سخن او را قطع کرد: این دخترها دو خواهر دو قلو هستند و با هم بزرگ شده اند، ولی در وین و بعد در بوداپست، و هیچ دوست صمیمی غیر از خودشان نداشته اند. در هجده سالگی با یک مرد مجار از خانواده اشراف قدیم که موسیقیدان و نوازنده و بسیار زیباست آشنا میشوند و هر دو، در همان روز، دیوانه وار به او دل میبندند. بعد از چند ماه، آن جوان یکی از دو خواهر را میپسندد و از او خواستگاری میکند. خواهر دیگر از فرط نومیدی خود را در رودخانه میاندازد تا خودکشی کند ولی موفق نمیشود. آن وقت خواهر دیگر تصمیم میگیرد که از ازدواج با کنت چشم بپوشد ونقشه میکشند که با هم بمیرند....دراین وقت است که مثل من مثل شما، نامه هتل تاناتوس به دستشان میرسد.ژان مونیه گفت: دیوانگی است! آنها جوان و دلربا هستند چرا در امریکا نمیمانند تا مردهای دیگری آنها را دوست بدارند؟ فقط چند هفته صبر و حوصله میخواهد.کلارا با لحن افسرده ای گفت: به علت همین نداشتن صبر و حوصله است که ما همه این جا هستیم. ولی هرکدام از ما برای دیگران عاقلانه فکر میکند. کیست آن حکیمی که میگوید: همه آن قدر دل و جرئت دارند که دردهای دیگران را تحمل کنند؟ درسراسر آن روز ساکنان هتل تاناتوس یک زن و مرد سفید پوش را میدیدند که در خیابانهای پارک و بر دامن تپهها و در کنار دره قدم میزنند. هر دو با شور وهیجان مشغول گفت وگو بودند. هنگام غروب آفتاب، آنها به سوی هتل باز گشتند و باغبان مکزیکی که آنها را دست دردست هم دید سربرگرداند. **********پس از صرف شام، تا نزدیک نیمه شب درآن سالن کوچک خلوت، ژان مونیه درکنار کلارا کربی شا نشسته بود و سخنهایی میگفت که ظاهرا در دل زن جوان موثر میافتاد. سپس قبل از رفتن به اتاق خود سراغ آقای بوئرس تچر را گرفت و رئیس هتل را در اتاق کارش، در برابر دفتر بزرگ گشودهای نشسته دید. آقای بوئرس تچر حاصل جمع ارقام را بررسی میکرد و گاه گاه با قلم قرمز روی یکی از سطرها خط میکشید.- سلام آقای مونیه! چه فرمایشی داشتید؟ آیا از دست من خدمتی برمیآید؟- - بله، آقای بوئرس تچر.... لااقل امیدوارم. آنچه میخواهم بگویم باعث تعجب شما خواهد شد. یک تصمیم ناگهانی... خوب، رسم زندگی همین است، خلاصه، آمده ام به شما بگویم که تصمیم من عوض شده است دیگر نمیخواهم بمیرم.آقای بوئرس تچر حیرت زده سرش را بلند کرد: جدی میگویید،آ قای مونیه؟مرد فرانسوی گفت: میدانم که درنظر شما آدم غیر منطقی جلوه خواهم کرد ولی اگر اوضاع و احوال تازه ای پیش بیاید آیا طبیعی نیست که تصمیمهای ما هم تغییر بکند؟ یک هفته پیش که نامه شما به من رسید، خودم را ناامید و تک و تنها دردنیا حس میکردم. و باور نداشتم که مبارزه در این جهان دیگر فایده ای داشته باشد. امروز همه چیز تغییر کرده است... واین همه مرهون شماست، آقای بوئرس تچر.-مرهون من، آقای مونیه؟-بله، چون خانمی که مرا به سرمیز او بردید این معجزه را کرده است. خانم کربی شا زن جذابی است، آقای بوئرس تچر.-من که به شما گفته بودم، آقای مونیه.-جذاب و شجاع. وقتی که از زندگی فقیرانه من باخبر شد قبول کرد که شریک این زندگی شود. لابد تعجب میکنید؟-ابدا. ما این جا به دیدن این اتفاقات ناگهانی عادت داریم. من از شنیدن این خبر خوشحالم و به شما تبریک میگویم. آقای مونیه، شما جوانید، خیلی جوان.-پس اگر ایرادی ندارید، فردا من و خانم کربی شا از این جا میرویم.-بنابراین خانم کربی شا هم مثل شما صرف نظر میکند از..؟- بله البته. به علاوه خودش هم تا چند دقیقه دیگر این را به شما خواهد گفت. فقط یک موضوع کوچک باقی میماند که نمیدانم چطور مطرح کنم... آن سیصد دلاری است که به شما پرداختم و تقریبا کل دارایی من بود آیا برای همیشه به حساب هتل تاناتوس منظور میشود یا لااقل قسمتی از آن قابل برگشت است تا من بتوانم بلیت سفرمان را تهیه کنم؟-ما آدمهای درستکاری هستیم آقای مونیه. ما هرگز بابت خدماتی که عملا انجام نداده ایم پولی نمیگیریم. فردا صبح اول وقت صندوق هتل به حساب شما از قرار روزی بیست دلار بابت پانسیون و خدمات رسیدگی میکند و مابقی را به شما برمیگرداند.-شما بسیار شریف و بزرگوارهستید! آقای بوئرس تچر، نمیدانید چقدر نسبت به شما احساس قدردانی میکنم! خوشبختی دوباره... زندگی تازه.....آقای بوئرس تچر گفت: درخدمتم آقای مونیه.به دنبال ژان مونیه که از اتاق بیرون میرفت و دور میشد نگریست. سپس با انگشت دگمه زنگ را فشار داد و به خدمتکار گفت: آقای سارکونی را بفرستید پیش من.چند دقیقه بعد نگهبان وارد شد: مرا خواسته بودید آقای رئیس؟- بله. سارکونی همین امشب گاز را وارد اتاق 113 بکنید.... حدود ساعت دو بعد از نیمه شب.- آیا قبلا باید گاز خواب آور را هم وارد کنم؟- گمان نمیکنم که لازم باشد... او خواب بسیار خوشی میکند... برای امشب همین کافی است، سارکونی. همان طور که قرار بود فردا شب نوبت دو دختر اتاق 17 است.وقتی که نگهبان بیرون میرفت، خانم کربی شا در آستانه اتاق پدیدار شد. آقای بوئرس تچر گفت: بیا تو. داشتم دنبالت میفرستادم. مهمانت آمد و خبر رفتنش را به من داد.زن گفت: گمانم لایق مشتلق باشم. کار خوب و کاملی انجام دادم.-و خیلی هم سریع.... این را به حساب میآورم.- پس برای همین امشب است؟-برای همین امشب است.زن گفت: طفلک! خیلی مهربان بود و خیلی هم احساساتی...آقای بوئرس تچر گفت: همه شان احساساتی اند.زن گفت: ولی توهم خیلی بی رحمی. درست درلحظه ای که دوباره به زندگی دل میبندند سر به نیستشان میکنی.-گفتی بی رحم؟ اتفاقا رحم و مروت ما در انتخاب همین لحظه است که آشکار میشود. این مرد دغدغه مذهبی داشت که من آن را رفع کردم.نگاهی به دفتر خود کرد و گفت: فردا نوبت استراحت است. ولی پس فردا تازه واردی برای تو هست. او هم بانکدار است منتها این بار سوئدی است. این یکی خیلی هم جوان نیست.زن که در رویای خود سیر میکرد: از این پسر فرانسوی خوشم آمده بود.مدیر با لحن تندی گفت: شغل که به میل و اختیار نیست. بیا بگیر، این هم ده دلار دستمزد، به اضافه ده دلار پاداش.کلارا کربی شا گفت: متشکرم.و چون اسکناسها را درکیف دستی خود میگذاشت آهی کشید.همین که او رفت، آقای بوئرس تچر قلم خود را برداشت و با دقت به کمک یک خط کش فلزی، بر روی یکی از نامهای دفترش خط قرمز کشید.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 490]
صفحات پیشنهادی
«پالاس هتل تاناتوس» داستانی در ژانر وحشت
وفات: 1967 پالاس هتل تاناتوس (داستانی در ژانر وحشت)ژان مونیه پرسید: سهام فولاد؟یکی از دوازده خان ماشین نویس جواب داد: یک چهارم 59 دلار. ...
وفات: 1967 پالاس هتل تاناتوس (داستانی در ژانر وحشت)ژان مونیه پرسید: سهام فولاد؟یکی از دوازده خان ماشین نویس جواب داد: یک چهارم 59 دلار. ...
آزمایش سالم بودن هارد دیسک با Hard Drive Inspector 3.32 ...
«پالاس هتل تاناتوس» داستانی در ژانر وحشت · اعضاي هيأت داوران جشنواره برلين معرفي شدند · زن روانی، کودک 4 ماههاش را کشت ...
«پالاس هتل تاناتوس» داستانی در ژانر وحشت · اعضاي هيأت داوران جشنواره برلين معرفي شدند · زن روانی، کودک 4 ماههاش را کشت ...
رايزني ولايتي و لاورف در مسكو
«پالاس هتل تاناتوس» داستانی در ژانر وحشت · چهره اي 10 سال جوانتر · روابط ایران و مصر در سایه فشارها و مخالفتها · نرم افزار معروف افکت گذاری بر روی عکس Photo ...
«پالاس هتل تاناتوس» داستانی در ژانر وحشت · چهره اي 10 سال جوانتر · روابط ایران و مصر در سایه فشارها و مخالفتها · نرم افزار معروف افکت گذاری بر روی عکس Photo ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها