واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: روایت یک روز با بهرام رادان در قشم بودن، اول و آخر و وسطش به یک اندازه جذابیت دارد. با بهرام رادان، بعد از یک فیلمبرداری فیلم... قصههای جزیره بهتر است از آخرش شروع کنیم، شاید هم بهتر باشد که شما این گزارش را از آخر به اول بخوانید. به هر حال زیاد فرقی نمیکند. روایت یک روز با بهرام رادان در قشم بودن، اول و آخر و وسطش به یک اندازه جذابیت دارد. با بهرام رادان، بعد از یک فیلمبرداری فیلم «راه آبی ابریشم» قرار گذاشتیم. فیلمبرداری اش 20 کیلومتری قشم در درگهان بود و قرار ما پشت هتل دریا، جایی که رادان میگفت یک کافه خوب دارد. برای خواندن این گزارش عجله نکنید. شما میتوانید بر خلاف ما با آرامش پیش بروید اما بهتر است این نکتهها را هم گوشه ذهنتان داشته باشید:- ما در تمام طول این سفر راه نرفتیم؛ دویدیم.- ضربان طبیعی قلب یک آدم معمولی،بین 70 تا 90 تپش در دقیقه است، ضربان قلب ما در طول این سفر چیزی حدود 120 تا بود.- برای پدر آقا عبدالله، یک خدا بیامرزی جانانه کنار بگذارید، با او آشنا خواهید شد.- در هر حال برای خواندن این گزارش عجله نکنید، شما میتوانید بر خلاف ما با آرامش پیش بروید. «مسافران محترم! دمای شهر بندرعباس 20 درجه سانتی گراد بالای صفر است، برای شما اقامت خوبی را در این شهر آرزو میکنیم.»قصه دقیقا از همین جا شروع شد، بگذریم که قبل از آن 3-2 روزی در به در بلیت هواپیما برای قشم بودیم و بالاخره هم بی خیالش شدیم و به لنج سواری روی خلیج از بندر تا قشم رضایت دادیم. ما درست زمانی به بندر رسیدیم که تاکسیهای فرودگاه زیر بار رفتن تا بندر شهید حقانی نمیرفتند، «ترافیکه»، ترافیکی که البته چیزی جز دو نوبت 15 ثانیه ای پشت چراغ قرمز ماندن نبود. بالاخره با پریدن توی یک تاکسی فرودگاه توانستیم روی ماه خلیج فارس را هم ببینیم. فاصله بندر تا قشم را با قایقهای تندرو، 20 دقیقه ای رفتیم. آن هم توی صلات ظهر وروی موجهای خنک آب. به دنبال نور!این جا قشم است. بیشتر آدمها حداقل 5- 4 درجه ای از ما تیرهترند. رانندههای خانم در ایستگاههای تاکسی خیلی عادی تر از تهران، مسافر میزنند و بادهای داغ بد جوری توی صورت آدم، شلاق میزنند. خورشید هم گرد و قلمبه تر از همیشه، میتابد و عین خیالش نیست که 2 نفر این پایین، با پای پیاده دارند گر و گر عرق میریزند. بهرام رادان هنوز سر فیلمبرداری اش بود. قشم، بازارهای شلوغ پلوغی دارد. مردم دور و اطراف محله قدیمی بازار، توی همدیگر لول میزنند و ما هم به همان اندازه که خورشید حواسش به ما هست، حواسمان به آن هست که مبادا برود و ما نور را برای عکاسی از رادان از دست بدهیم و ما بمانیم و تاریکی جزیره ای که دیگر برای عکاسی، جان نمیدهد. اما ما هنوز سنسورهای ژورنالیستی مان را در گرما از دست نداده ایم. آقا عبدالله را یادتان هست؟ این فرشته نجات از این جای قصه به بعد همراه ماست، مرد سیه چرده لاغری که به جای ما با اهالی، قشمی حرف میزند و باور کنید بهترین تور لیدر دنیا ست. ما دنبال کرایه کردن نور و پایه بودیم که اگر عکاسی به شب افتاد، نگرانی نداشته باشیم. شماره موبایلهای روی سردر عکاسیها جواب نمیداد و ما ناامید شده بودیم، غافل از این که آقا عبدالله ایده بهتری دارد: «چرا نور افکن نمیخرید؟» حالا بگرد دنبال کاسه پروژکتور و لامپ مدادی و سیم و فازمتر، بعد هم بنشین گوشه مغازه وخودت همه چیز را سر هم کن. حالا ما 3 نفریم با دو پروژکتور واقعی و خورشیدی که دارد میرود پی کارش و بهرام رادانی که توی راه است. ما خودمان را به پشت هتل دریا میرسانیم، یک ساحل دنج با نمای بی نظیر خلیج فارس. رادان هم میرسد و نرسیده، عکاسی شروع میشود. کلیک اول که میخورد، ما گرم میشویم. لذت مهمان بودن ما در جزیره یاد گرفتیم که میشود گوشه دنج یک رستوران، با کمک گارسونهای سیه چرده، آتلیه عکاسی درست کرد. ایدههای دوست محمدی برای جلد را به رادان نشان میدهیم و او هم خوش اخلاق تر از همیشه، شروع میکند به کار کردن روی میمیک صورتش، بگذریم که زیر نور داغ پروژکتورها، کولرهای گازی هم که سنگ تمام میگذاشتند، افاقه نمیکرد. بعد از این عکاسی عرق در بیار، بهرام رادان پیشنهادی داد و ما هم از آن جا که آدمهای عاقلی بودیم، قبول کردیم. آقا عبدالله ما را تا قلعه پرتقالیها برد. درست پشت قلعه، خانه آقای غفوری با غذاهایی که دست پخت خانمش بود و میزهای چیده شده توی ساحل، منتظرمان بودند. گپ و گفت 3-2 ساعته ما با بهرام رادان، پشت همین میز شروع شد. چای شیرین توی فلاسک و غذاهای دریایی در حالی که مهمان بهرام رادان هم بودیم، بد جوری میچسبید. قصه شوتیها گشتن با ماشین آقا عبدالله توی شهر و حرف زدن از در و دیوار، شب جزیره را قشنگتر از روزش میکرد اما ما 25: 23 از بندر عباس به تهران پرواز داشتیم و باید بی خیال میشدیم. رادان را به خانه ای که گروه فیلم «راه آبی ابریشم» برایش تدارک دیده بودند رساندیم، خوشحال هم بودیم که با قایق تندرو 20 دقیقه ای خودمان را تا بندر میرسانیم و بعد هم پرواز و تمام. آقا عبدالله ما را به اسکله رساند و رفت. ما هم خودمان را به لب آب رسانیدم اما نرفتیم! به همین سادگی! آخرین وسیله ای که از قشم به بندر میرفت، یک لنج بود که دو ساعتی روی آب میرفت تا برسد ولی ما کمتر از 5/1 ساعت تا پروازمان وقت داشتیم. یک تماس کوچک با آقا عبدالله کافی بود که در هیات سوپرمن، خودش را به ما برساند و راه چاره را بگوید: «باید ببرمتون پیش شوتیها»! و همین کار را هم کرد. با سرعت ما را به خرابه ای لب آب رساند و بعد از کلی تو بمیری و من بمیرم که با زبان قشمی رد وبدل میشد، قرار شد ما با یک قایق صیادی جمع وجور که غیر از ما فقط یک سرنشین داشت که همان ناخدایش بود، برویم. بگذریم که توی تاریکی آن خرابه، چند تا سگ هم پارس میکردند و تارانتینو کم بود تا یک پلان اساسی از آب دربیاورد. ما خودمان را توی قایق انداختیم و دل سپردیم به خلیج فارس که به قول محلیها، آسفالت بود، یعنی صاف و تاریک، بگذریم که تا دلتان بخواهد تن و بدنمان لرزید و سعی کردیم با رفله نور کشتیهای دور، روی آب و گرافیکی بودن صحنهها، حواس خودمان را پرت کنیم تا یادمان برود که ما 3 نفریم و دو تا پروژکتور خاموش و خورشیدی که دیگر رفته بود پی کارش. نورهای بندر از دور که هویدا شد، دلمان کمی قرص شد اما قرار نبود با این قایق صیادی شخصی، سر از اسکله در بیاوریم. ما در گوشه ای پرت از خلیج فارس، به زمین صاف خدا رسیدیم و وقتی از صخرهها بالا رفتیم، تازه دیدیم که باید یک بیابان خشک و تاریک را طی کنیم تا به جاده برسیم و همین کار را هم کردیم. بیابان را با تمام قدرت دویدیم تا 11 شب به جاده ای برسیم که میتوانست ما را به فرودگاه برساند. پریدن در یک ماشین دربستی همان و آغاز شمارش معکوس، همان. ما 23:24 به فرودگاه رسیدیم. هواپیما تا یک دقیقه دیگر میپرید. اما یک دقیقه برای ما دراین سفر، خیلی بود. مسوول پرواز آب پاکی را روی دستمان ریخت: «فراموش کنید»! ولی ما پرواز را به خاطر سپردیم و این بار با زبان خودمان، مسوولان اتاق ترافیک فرودگاه بندر را راضی کردیم تا برای ما کارت پرواز دست نویس صادر کنند و ما تا خود هواپیما را بدویم وزیر نگاه شماتت بار مسافرها روی صندلیهایمان جا بگیریم و کمربند را بسته نبسته، بپریم. با همه اینها یادمان بود که یک اس ام اس برای آقا عبدالله بزنیم: «ما سوار هواپیما شدیم. خیلی لطف کردی. دمت گرم» درست مثل جزیره داغ و دوست داشتنی مان. ادامه دارد...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 662]