واضح آرشیو وب فارسی:مردم سالاری: سنت گرايي، تجددگرايي و پساتجددگرايي از نگاه شهيدمطهري
جوهره اين تفكر، همان تفكيك ساخت هاي وجودي انسان از يكديگر است. در ساحت وجود مادي، وحي به اصول اساسي و بيان راه ها و روح حاكم بر اين ساحت مي پردازد ولي اقتضائات ساحت وجود غيرمادي او مشمول مرور زمان نمي شود و «وحي» قافله سالار هدايت انسان در اين زمينه است. «كساني كه مدعي هستند مقتضيات متغير زمان ايجاب مي كند هيچ قانوني جاويد نماند، اول بايد دو موضوع بالا را از يكديگر تفكيك كنند، تا معلوم گردد كه در اسلام هرگز چيزي وجود ندارد كه با پيشروي به سوي زندگي بهتر مخالف باشد. مشكل عصر ما اين است كه بشر امروز كمتر توفيق مي يابد ميان اين دو تفكيك كند، يا جمود مي ورزد و با كهنه پيمان مي بندد و با هر چه نو است مبارزه مي كند; يا جهالت به خرج مي دهد و هر پديده نوظهوري را به نام مقتضيات زمان موجه مي شمارد. (شهيد مطهري، مجموعه آثار، ج 3، ص 188) مي توان موضع شهيد مطهري در قبال سه جريان فكري: سنت گرايي، تجددگرايي و پساتجددگرايي را در سطور زير خلاصه كرد: اگر سنت گرايي را به مفهوم تقدس بخشيدن به همه اجزاي سنت و تحقير دستاوردهاي علمي كنوني بشر به كار بريم شهيد مطهري به شدت با آن مخالف است و با بينشي تكامل گرايانه به علم و تمدن بشر مي نگرد. مبارزه مستمر او با اهل جمود گواهي بر اين مدعاست. وي بريدن از همه اجزاي سنت، به خصوص بعد الهي آن (ارسال رسل و انزال كتب) به گونه اي كه در غرب اتفاق افتاد را نوعي واپسگرايي و از مصاديق بارز جهالت فكري مي داند، كه بشر را از استوارترين موازين فكري و عقلاني و پرفروغ ترين منابع معرفتي، يعني وحي الهي محروم كرده است. از نظر شهيد مطهري انسان گرايي و علم گرايي به مفهوم مدرن آن كه پايه هاي فكري مدرنيسم را تشكيل مي دهد، نوعي تكبر علمي است كه با روح حقيقت خواهي بشر يعني تواضع در برابر حقيقت مناسبتي ندارد. پست مدرنيسم اگر چه تاييدي بر عدم كارآيي تفكر مدرن و نوعي تواضع فكري و تعديل در مواضع استوار انگارشده قبلي است; اما افتادن در مسير نسبي گرايي جز تشتت فكري و اضطراب رواني حاصلي نداشته و گرهي از مشكلات فعلي حاكم بر فرهنگ و تمدن غالب جهان يعني تمدن غرب نمي گشايد. تنها راه، رجوع دوباره به وحي الهي و آشتي مجدد انسان با خداست اما نه با ميانجي گري ارباب كليسا كه تفكرات و رفتار جاه طلبانه آنان از علل اصلي گريز مردم از دين بوده و هست، بلكه با رجوع به كامل ترين و آخرين نسخه وحي الهي و رعايت عدالت در تعيين جايگاه منابع شناخت. ما اكنون در نيمه راه حركت مدني خود، دو تجربه عبرت آموز از غرب مسيحيت را در پيش رو داريم; يكي، تقدس بخشي به همه اجزاي سنت و ديگري، تقدس زدايي از همه اجزاي آن. اين تجربه ها نشان داده كه نه عقل و حس و تجربه مي تواند جاي «وحي» را بگيرد; و نه «وحي» آمده تا جاي عقل و حس و تجربه را بگيرد. وحي و عقل و تجربه، همه منابع شناختي است كه خداوند به انسان عطا كرده، بنابراين نه بايد از نقد سنت و تفكيك اجزاي مقدس و غيرمقدس آن هراسي داشته باشيم و نه به نفي همه اجزاي آن بپردازيم. به تعبير شبستري در گلشن راز: جهان چون خط و خال و چشم و ابروست كه هر چيزي به جاي خويش نيكوست در مغرب زمين، سنت و تجدد در مقابل هم قرار مي گيرد و اين تقابل وجودي ريشه در بنيان هاي فكري مغرب زمينان دارد. در تاريخ مغرب زمين، حوادثي رخ داد كه اين نگرش به سنت و تجدد و عالم و آدم حاصل آن بود. در واقع، فربگي سنت و تقدس بخشيدن به همه اجزاي آن و عدم تفكيك اجزاي فرا زماني و فرا مكاني سنت از اجزاي زمانمند و مكانمند آن، چنان چالشي را بين سنت و تجدد به وجود آورد كه خيلي زود همه سنت در برابر تجدد قرار گرفت و حاصل آن محروم شدن انسان متجدد از نعمات وجودي اصلي ترين اجزاي سنت يعني آموزه هاي حيات بخش ديني بود. يعني تقابل سنت و تجدد، تقابلي اساسي در ساختار وجودي جهان و انسان و فرهنگ و تمدن نيست; بلكه تقابلي ساختگي است; و چنانچه بسياري پنداشته اند نيازي به اين تقابل در هر تحول فكري و مدني نيست; و ماشين تجدد لزوما نبايد از ويرانه هاي سنت عبور كند. امر جديد و گذشته مي توانند در يك هم كنشي و هم نشيني آرام و مسالمت آميز در ساختن روح و جسم تمدن همياري كنند و هيچ كدام (سنت و تجدد) هستي خود را مشروط به نيستي ديگري نداند. جدال سنت و تجدد و آن همه تلفات معنوي در غرب مسيحيت از آغاز رنسانس تا امروز، امري است واقعي و شايد غرب جديد نمي توانست بي گذر از بسياري از سنت هاي باطل و خرافي رايج كه رنگ تقدس به خود گرفته بود به اين مرحله از تمدن برسد. اين جدال در زمان و مكان و شرايط خاص پا گرفته و رشد و نمو يافته است; و هر چند خود غربيان مسرور محصول اين جدال و مغرور اين وضع باشند; نسخه اي بوده هر چند ناقص براي آن بيمار در آن ديار; اما پيچيدن اين نسخه براي بيماري با شرايط ديگر در شرق اسلامي و طابق النعل با النعل دانستن همه آن رخدادها نوعي فرار از مساله و راه حل هاي معقول و منطقي آن است.
انسان در ساحت وجود مادي خود در قيد زمان و مكان است; به اين معنا انكار يا تحقير مظاهر ناشي از اين ساحت وجودي متغير، نوعي جمود است. زمان در عين حال يك كميت جاري و سيال است. تو گويي هويت شي» زمانمند ريشه در گذشته دارد و با قطع اين ارتباط نه تنها هويت كه واقعيت وجودي خود را از دست مي دهد و گم مي شود. يعني نفي گذشته به بهانه آسان تر دويدن در سرزمين آينده، نوعي جهالت است. با پذيرش ويژگي ها و قيود اين ساحت وجودي، نه زندگي در برهوت بدبيني و نااميدي از آينده، وجهي معقول مي يابد و نه شيدايي به حال و آينده و نفي گذشته. نه بر هر چه از گذشته مانده است مهر تاييد زده مي شود و نه بر هر چه فعلا جاري است. انسان با پذيرش اين واقعيت وجودي نه بر گذشته اصرار مي ورزد و نه حال را بي بنيان و بريده از گذشته مي داند. نه بر حال قفل گذشته مي نهد و نه بر گذشته داغ كهنگي; بلكه در سير تكامل فكري و فرهنگي و مدني خود گذشته، حال و آينده را سهيم مي داند. ساختمان مجلل «نو» بر ويرانه هاي عمارات گذشته بنا نمي شود. جدال بين «تز» و «آنتي تز» كه كانت مطرح و هگل آن را پرورش داد و در بنيان تفكر جديد غرب ساري و جاري ساخت در اين بينش جايي ندارد. انسان، ساحت وجودي ديگري نيز دارد. اهميت و كرامت انسان در اسلام و نقش او در عالم هستي نسبت به آن چه در اگزيستانسياليسم - چه نوع الحادي آن در «سارتر» و ديگران و چه در نوع الهي آن كه در امثال «برگسون» مطرح است - بسان كوهي به كاهي است; البته انسان «با خدا» و نه «بريده از خدا». اين ساحت ملكوتي انسان از چشمه سار زلال وحي كه مبري از رنگ زمان و مكان است سيراب مي شود. باران وحي اگر چه در گذشته باريدن گرفته و اكنون پايان يافته، اما خصلت فرازماني و فرامكاني، آن را از هر گونه چالش و تصادمي با حال و آينده مصون داشته است. يعني پيشينه تاريخي جدال سنت و تجدد در غرب، سرگذشت ويژه اي دارد. اين جدال در غرب پا گرفت و در آن سرزمين نشو و نما يافت و پس از طي دوران غرور جواني و ميانسالي، دوران پيري خود را سپري و در چند قدمي مرگ لحظه شماري مي كند; هر چند كساني در شرق بخواهند اين پير فرتوت را بزك كرده، جواني مغرور و نيرومند نشان دهند. اشتباه بزرگ كليسا و بانيان مسيحت غرب، كه آگاهانه يا ناآگاهانه دين را دست آويزي براي رسيدن به جاه و مقام و زراندوزي قرار داده بودند و بدين لحاظ وجود هيچ رقيبي را بر نمي تافتند، اين بود كه تقدس بخشي از سنت، يعني دين و آموزه هاي ديني، را به همه اجزاي سنت، حتي نظريات علمي كه از عهد كهن بر جاي مانده بود، سرايت دادند. آنان هر قلمروي را ملك طلق خود مي دانستند و از ورود به آن، سر از پا نمي شناختند. بسياري از اصول و نظرات علمي در زمره معتقدات مذهبي در آمد و همدوش و همرديف ساير مقدسات ديني، در كليساها و اماكن مذهبي تعليم داده مي شد. اين تقدس بخشي، به همه امور اجتماعي، سياسي، اقتصادي سرايت يافت و ارباب كليسا با عنوان نمايندگان تام الاختيار خداوند بر زمين، هر مخالفي را با اين دستاويز كه در پي ويراني انديشه ها و اعتقادات ديني است، خانه نشين مي كردند. در حقيقت، شكل ظاهري تمدن در زمره اصول ثابت و لا يتغير ديني در آمد. در اين وضعيت، هر چالشي با يكي از اين امور، كه وقوع آن در صحنه زندگي اجتماعي انسان بسيار عادي است، به مثابه اعلان جنگ با آن بزرگان و در نتيجه، مقابله با خدا تلقي مي شد. انديشمندان و نوانديشان يا بايستي خود را به چارچوبي كه آنان ساخته و پرداخته بودند مقيد كنند يا براي مصون ماندن از خشونت هاي قساوتمندانه آنان به مبارزه برخيزند. آيا ديني كه با اين دست اندازي ها، جذابيت الهي خود را از دست داده بود، توان مقابله با اين جريان، كه با پيشرفت علم شتاب بيش تري مي يافت، را داشت. تجربه تاريخي نشان داد وقتي مناديان دين در ساحتي كه جايگاه آموزه هاي ثابت و لا يتغير نيست به وضع قوانين ثابت بپردازند; قلمرو ذاتي دين نيز از دست خواهد رفت.
يکشنبه 21 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: مردم سالاری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 111]