تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 8 دی 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):مؤمن در گرفتارى صبور است، و منافق در گرفتارى بى تاب.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1845852434




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان ما هیچ وقت نامرد نبودیم.


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: فصل یک

همه ی آدم ها روزی به دنیا می آیند و روزی می میرند . بعضی آرام و بی دردسر زندگی می کنند ؛ طوری که شاید خودشان هم گاهی حوصله شان ، از دست زندگی شان سر برود . در زندگی بعضی دیگر هم ، هر روز حادثه و اتفاقی تازه رخ می دهد .
امروز که به گذشته ها فکر می کنم ، باورم نمی شود همه ی سختی ها و مشکلاتی را که تنها چند تایش می توانست آدم را از پا بیندازد ، تحمل کرده ام . و حالا که می خواهم داستان زندگی ام را بنویسم ، نمی دانم از کجا باید شروع کنم . از روز به دنیا آمدنم که مادرم سر زا رفت ؟ یا از روزی که با «مسعود» آشنا شدم و با هم ازدواج کردیم ؟ یا از نخستین باری که «نصرت » را در راه پله های اداره روزنامه دیدم...؟

سال 1356 ، وقتی اسامی قبول شدگان دانشگاه ها اعلام شد : اسم «ستاره میر افشار» هم در میان پذیرفته شده های دانشگاه ملی بود. داداش کاوه ، دو سال پیش ، با فاطمه دختر خاله ام ازدواج کرده بود و ما با هم در یک خانه زندگی می کردیم. جایزه ی قبولی ام در رشته ی ادبیات فرانسه دانشگاه تهران , ماشیت تحریری بود که پدر برایم خرید . اما هنوز با همه ی هم کلاسی هایم درست آشنا نشده بودم که انقلاب شروع شد . سال 57 هنوز تمام نشده بود که پس از رفتن شاه ، مردم مجسمه های شاه را پایین کشیدند . وقتی مجسمه شاه را توی میدان تجریش پایین می کشیدند ، من و داداش "کاوه " و فاطمه شعار می دادیم . حمیدرضا برادر فاطمه و طنش هدیه هم بودند . جوان ها دسته جمعی شعر " اُ مارگارتا " را می خواندند و به نوبت در جای مجسمه شاه قرار می گرفتند و می رقصیدند.
همه چیز به سرعت اتفاق می افتاد و هر روز ، به اندازه یک سال طول می کشید . حزب رستاخیز تعطیل شده بود و رفتگرهای شهر , هر روز کیسه هایی را از جلوی خانه ها بر می داشتند که درون آنها پر از پوستر ها و عکس های پاره پاره ی پگوگوش و ابی و داریوش بود ، با نوارها و صفحه های پر شده خواننده ها. مردم از مغازه های جلوی دانشگاه ها کتابهای جلد سفید می خریدند و هر چه بیشتر می خواندند ، به کتاب خواندن بیشتر علاقه مند می شدند. "مدافعات خسرو گلسرخی در دادگاه " ، " گذشته چراغ راه آینده " ، " دستنوشته های بیژن جزنی" ، کتابهای شریعتی و خیلی کتابهای دیگر را هم زمان خریدم و خواندم. دانشگاه شده بود میدان جنگ و زیر زمین هر دانشکده ای ، اتاق جنگ دسته و حزبی . هر گروهی ، ساواکی را احضار ، بازجویی و بعد هم زندانی شان می کرد .
روزهای بعد ، پدر و کاوه جزو کمیته ی استقبال از امام بودند . فاطمه پا به ماه بود و من ، مجبور بودم خانه بمانم. سال 58 ، من و فاطمه پای تلویزیون سال را تحویل کردیم و به حرف های آقای طالقانی و مهندش بازرگان گوش دادیم . پدر و کاوه در مدرسه رفاه بودند . بعد از عید ، فاطمه دختری زایید که اسمش را گذاشتیم طناز . صحبت از صدور انقلاب به کشورهای دیگر بود ، چند تا از دختر های محل می آمدند پیش من . می خواستند زبان یاد بگیرند تا اگر روزی قرار شد برای تبلیغ انقلاب به آفریقا و کشورهای دیگر بروند ، بتوانند انگلیسی یا فرانسه حرف بزنند .
منتظر بودم دانشگاه ها باز شود ؛ اما وضع هر روز بدتر می شد . مردم چند دسته ای شده بودند. روزی عده ای می گفتند : مسلمان به پا خیز ، حزب شده رستاخیز. روز دیگر مردمی دیگر شعار می دادند : چوب و چماق و چاقو دیگر اثر ندارد ... ابوالحسن پینوشه ، ایران شیلی نمیشه .
کم کم حمله چماقدار ها به کتاب فروشی ها و دکه های روزنامه فروشی شروع شد . وقتی می خواستیم با پرد و مادرمان بیرون برویم ، باید شناسنامه مان را هم می بردیم تا اگر توی خیابان با مامورهای کمیته برخورد کردیم بتوانیم ثابت کنیم با هم نسبت داریم . در اردیبهشت 59 ، با انقلاب فرهنگی ، همه ی دانشگاه ها تعطیل شد و من ماندم خانه ؛ خانه ای که شماره ی پلاک آن 138 بود و امیدوار بودم روزی دوباره آن را ترک کنم و برگردم پشت میز دانشکده ی زبانهای خارجی دانشگاه تهران . جنگ هم شروع شده بود .
سال 60 و در روز هفتمین تیر ، وقتی پدر برای جلسه ای به دفتر حذب جمهوری رفت ، دیگر برنگشت. تنها نشانه ای که از پدر در زیر اوار پیدا شدکه معلوم می کرد او هم یکی از شهدای آن روز است ، عصای خیزرانی تکه تکه شده اش بود. روزهای اول به همه ما سخت می گذشت. کارخانه ی داروسازی را کاوه باید اداره می کرد و من باید جای خالی کاوه را برای فاطمه و طناز پر می کردم.
شهریور 62 درِ دانشگاه ها دوباره باز شد . روزی که دانشگاه تهران باز شد هنوز توی خیلی از خیابان ها جای زنجیر تانک ها بر روی آسفالت ، مانده بود . یادم می آید محاکمه ی سران حذب توده بود . روز 28 شهریور که قرار بود دانشگاه افتتاح شود ، مسئولین مملکتی در سالن فروغی گوش تا گوش نشسته بودند . نخست وزیر و چند نفر دیگر سخنرانی کردند . دوباره به دانشگاه برگشتیم . اما این بار با چادر و مقنعه که برای ما دخترها اجباری بود و چند واحد درس معارف که همه باید آنها را می خواندیم . اسم دانشگاه ها هم عوض شده بود. دانشگاه صنعتی تهران شده بود "دانشگاه صنعتی شریف" و دانشگاه دختران شده بود "الزهرا" و ما همان دانشگاه تهران سابق بودیم.
در فهذسا اسامی شاگردان کلاس خیلی ها غایب بودند . از کلاس 40 نفره قبلی ، فقط 10 نفر باقی مانده بودند . چند نفری در ترورهای اول انقلاب به شهادت رسیده ، چنر نفری اعدام شده و تعدادی هم به خارج از کشور فرار کرده بودند . هفته های اول ، کار ما این بود که بفهمیم به سر بقیه چه بلایی آمده است. می گفتند یکی از بچه ها که پاسدار بوده ؛ در سال 60 در کردستان اسیر شده بود و کوموله ها سرش را با حلبی بریده بودند . چند نفری هم در جنگ جانباز شده بودند و یکی از آنها حالا مدیر کارخانه ای شده بود . بقیه دانشجوهای جدید بودند.
در یکی از همین روزها با "راضیه" آشنا شدم. روزی هنگام خواندن نماز جماعت اشتباه کردم ، بغل دستی ام اشتباهم را گفت و بعد با هم دوست شدیم. راضیه اصفهانی بود . در این چند سال توی خانه درس هایم را خوانده بودم و درس ها را زود یاد می گرفتم . این طرف و آن طرف رفتن های سال پیش از یادم برده بود که چطور باید سر کلاس بنشینم و به حرف های استادها گوش بدم . بیشتر روزها با راضیه آخر کلاس می نشستیم و حرف می زدیم.
کشور تازه آرامش به دست آورده و ترورها و بمب گذاری ها کمتر و روزنامه ها تعطیل شده بود. مثل زمان گذشته ؛ کیهان بود و اطلاعات . به جنگ هم عادت کرده بودیم. سه سال از شروع جنگ می گذشت ؛ اام هنوز شیر شیشه ای دو تومان بود و میوه فروشی های سر پل تجریش بهترین میوه ها و تازه ترین سبزی ها را می آوردند .
خواستگارهایی که از چند سال پیش ، به دلیل انقلاب و فوت پدر در خانه مان را نزده بودند ، حالا باز هم سر و کله شان پیدا شده بود . از پسر بازاری ها گرفته تا جوان های تحصیل کرده بی پول و تازه به دوران رسیده ها. یک بار هم روحانی جوانی به خواستگاری ام آمد که سید بود و حکم سفارت ایران در کشوری اروپایی را در جیب داشت. اما همه را جواب کردم. هیچ کدام مرد دلخواه من نبودند . دلم می خواست زندگی آرامی داشته باشم ، با مردی که از ته دل بخواهمش ؛ مردی که صبح برود سر کار و عصر بیاید خانه ، نه شوهری که وقتی صبح می رود تا غروب که می آید دلشوره داشته باشم به جای خودش ، جنازه اش بیاید.
آمدن و رفتن خواستگارهایی که همیشه از زیبایی من تعریف می کردند و پاشنه در را از جا کنده بودند ، برای ما شده بود تفریح و سرگرمی . پدر وصیت کرده بود با هر کس که دلم خواست می توانم ازدواج کنم . پس از هر خواستگاری هم جواب من به سوال کاوه که می پرسید «چی بهشون بگیم » همان بود که قبلا گفته بودم : فعلا نمی خوام ازدواج کنم.
فاطمه می گفت : با خواستگارهایی که تو داری می شه مملکت رو اداره کرد .
هر بار که جواب رد به خواستگاری می دادم او می گفت : بهتره که اعلام استقلال کنی و توی تجریش ، دولت خودمختار تشکیل بدی ، اسم دولتت را هم بگذاری تجریش – استان و با این خواستگارها که هم

منبع: ایران ویج





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 421]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن