واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: فصل1
باران ریز ریز و آهسته روی نورگیر ساختمان فرود می آید و صدای دل انگیزی را ایجاد می کند.صدایی رخوت انگیز که همیشه دوست داشتنی است و از شنیدنش هرگز خسته نمی شوم،از اوایل شب باران پاییزی شروع به باریدن کرده و بوی رطوبت ونم خاک همه جا را گرفته است.به محض باز کردن پنجره،این بوی طرب انگیز را عمیقا بر مشام می کشم و به یاد خاطراتم با باران همراه می شوم.پسر دو ساله ام «کیارش» به پایم چسبیده و می خواهد که بلندش کنم تا او هم بتواند بیرون را ببیند.همسرم جلوی تلویزیون نشسته است و هرازگاهی با لبخند به ما نگاه می کند.همانطور که کیارش را از زمین بلند می کنم و با خودم می اندیشم که سال های عمر ما چطور بسان برق و باد می گذرد و جز تلی از خاطرات تخ و شیرین بجای نمی گذارند.گاهی با یاداوری انها،حسرت روزهای شاد از دست رفته را می خوریم و دم نمی زنیم.نگاهم در دوردست ها گم می شود و خاطرات در ذهنم جان می گیرد...
دو سالی بود که دبیرستان را به اتمام رسانده بودم و تصمیم داشتم برای کنکور آماده شوم.پدرم پسر ارشد یکی از خان های بزرگ طوایف بختیاری بود.سال ها بود که در شیراز زندگی زندگی می کردیم ولی اکثر تابستان ها و ایام تعطیل را به ویلایی که در یکی از بهترین مناطق ییلاقی و خوش آب و هوای شیراز داشتیم می رفتیم.این خانه نزدیک منزل پدربزرگم که حاضر نشده بود به شهر کوچ کند وهمان منطقه را برای زندگی انتخاب کرده بود قرار داشت.پدربزرگم مرد مستبد و خودرایی بود و برای وادار کردن به اطاعت از دستورهایش از هیچ راهی دریغ نمی کرد.پدرم هم جز به صلاحدید پدرش حرفی نمی زد و مانند غلام حلقه به گوش،فرامینش را اجرا می کرد.از ما هم می خواست که اطاعت کنیم و وقتی با اعتراض ما مواجه می شد می گفت:
-درست نیست دل پیرمرد رو بشکونیم.خب یه عمره اینجوری عادت کرده که دستور بده و امر کنه!کاریش نمی شه کرد!
قرار بود آخر هفته به منزل پدربزرگ برویم و سری به او بزنیم.حسابی از کارگرهای خانه اش کار کشیده و سورساتی به راه انداخته بود که بیا و ببین!هرگاه بنا بود که به آنجا برویم پدربزرگ از خانواده عمه نسرین هم دعوت می کرد تا به آنجا بیایند.عمو محمود و دو قلوهای زیبایش که خداوند بعد از چند سال نذر و نیاز به او بخشیده بود با پدربزرگ در یک خانه زندگی می کردند.مادرم و زن عمو محمود رابطه خوبی با هم داشتند و هرگاه یکدیگر را می دیدند،مانند دوخواهر کنار یکدیگر می نشستند و درد دل می کردند.عمه نسرین هم که زن امروزی و خوش برخوردی بود با همسران برادرانش صمیمی بود.او سه پسر داشت.
پوریا که پنج سال از من بزرگتر بود،پیمان که همسن و سال خودم بود و پیام که سیزده سال داشت.کیمیا تنها خواهر من هم دو سال از من کوچکتر بود و سال اخر دبیرستان را می گذراند.پدربزرگم همیشه برای شوهر دادن من و کیمیا عجله داشت و تا چشمش به ما می افتاد از پدرم می پرسید:
-چرا دخترات رو شوهر نمی دی؟ماشاءالله الان باید دو تا بچه هم داشته باشن!نکنه خواستگار ندارن؟
من و کیمیا که از حرفهای پدربزرگ هیچ خوشمان نمیامد،مجبور بودیم حرفهایش را بشنویم و به روی خودمان نیاوریم.آن روز هم قرعه به نام من افتاد و تا پدربزرگ چشمش به من افتاد گل از گلش شکفت و گفت:
-به به،بیا جلو تا ماچت کنم دختر خوشگلم!واسه خودت خانومی شدی.کم کم باید مسئولیت زندگی رو قبول کنی و بری خونه شوهر تا سرد و گرم روزگار دستت بیاد.
بعد روبه پدر گفت:
-راستش رو بخوای می خوام دخترت رو خوشبخت کنم.واسه اش خیال هایی دارم!
رنگ از رویم پرید.خدایا!چه خیال هایی برای من داشت؟چرا دست از سرم برنمی داشت؟نگران و دلواپس به مادرم چشم دوختم.می دانستم که پدربزرگ هر تصمیمی بگیرد،هیچکس جلودارش نیست.مادرم که به خوبی جوشش خون را در چهره ام حس کرده بود،چشمهایش را آهسته روی هم گذاشت و باز کرد و به این ترتیب مرا به ارامش دعوت کرد.همه به طور محسوسی از پدربزرگ حساب می بردیم.تنها چشم بر مساعدت مادر داشتم که در این کار یاری ام کند.مادرم همیشه حرفهای ما را به پدر می زد و او را قانع می کرد.همه به پدربزرگ خیره شده بودند تا صحبتهایش را ادامه دهد و او در حال چاق کردن چپقش ادامه داد:
-اتفاقا چند شب پیش سالار خان مهمونم بود.مرد خیلی بزرگ و سرشناسیه.خیلی ها آرزوی فامیل شدن با این خانواده رو دارن.خلاصه کلی با هم گپ زدیم و درددل کردیم.انگاری چند بار شکیبا رو دیده بودن.هم خودش و هم زنش.خیلی اصرار کردن که دو ایل بزرگ وصلتی با هم داشته باشن و صمیمی تر بشن.راستش من هم از پیشنهادش بدم نیومد.شکیبا رو برای نوه اش آقا فرهاد می خواست.پسر هادی خان،دیدیش که،نه؟
پدر لبخندی زد و خودش را کمی جلو کشید:
-بله دیدمش.پسر رشید و برازنده ایه.مثل اینکه تو دانشگاه تهران تحصیل کرده.حالا هم که درسش تموم شده برگشته شیراز.
پدربزرگ پک محکمی به چپقش زد و مقدار زیادی درد بیرون داد.
-آفرین!تازه اومده.
مادر به خاطر اینکه از من حمایتی کرده باشد با احتیاط گفت:
-ای بابا،از کجا معلوم پسره دختر ما رو بپسنده؟خودش که هوز شکیبا رو ندیده.حالا برای این حرف ها زوده.
پدربزرگ نگاهی زیرچشمی به مادر کرد:
-حرفها می زنی عروس خانم؟لابد یه چیزی می دونم که می گم.پسر هادی خان درسش رو تموم کرده و داره آماده می شه برای تشکیل خانواده.چه کسی بهتر از پدربزرگ و پدرش صلاح اونو می دونن؟تازه مگه به تک بودن دخترت شک داری که این حرف رو می زنی؟باید خوشحال باشی که دخترت بره تو یه فامیل اصل و نصب دار!
مادر بیچاره ام سکوت کرد و دیگر ادامه نداد.می ترسید با اصرارش مورد بی مهری پدربزرگ قرار بگیرد.من که دیگر تحمل حرف های زورگویانه او را نداشتم با ناراحتی،از اتاق بیرون آمدم و روی لبه ایوان نشستم.انگار یک باره همه غم عالم به دلم نشست.سرم را بین دست هایم پنهان کردم.ناخداگاه قطره اشکی روی صورتم چکید.به شدت برای آینده ام نگران شدم.چرا پدربزرگ اینطور فکر می کرد؟مگر ما در چه قرنی زندگی می کردیم؟چرا می خواستند بدون اینکه خواسته و تمایلات مرا بدانند به زور به کسی که تا به حال حتی یک بار هم ندیده بودمش شوهرم بدهند؟اصلا انها می دانستند که من از زندگی چه انتظاراتی دارم؟
من همیشه دوست داشتم در زندگی،عشق را تجربه کنم و به همسرم عشق بورزم،نه اینکه با نفرت از او یاد کنم و همیشه از او گریزان باشم؟در ضمن دوست داشتم به درسم ادامه بدهم و وارد داشنگاه شوم.یعنی انتظار زیادی بود؟گرمای وجود مادر را کنارم احساس کردم،سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
-به خدا قسم احترامش رو نگه داشتم و اِلا محکم می ایستادم و از خودم دفاع می کردم.آخه نمی شه که هرچی اون می گه همون بشه.چرا باید تو هرکاری دخالت کنه؟شیطونه می گه برم جلوی روشبلند بگم زندگی و آینده من به خودم مربوطه نه کس دیگه!
مادر با نگرانی پنجه اش را به صورتش کشید:
-ای وای خدا مرگم بده!این حرف ها رو نزنی ها.
-اخه چرا مامان جان؟می ترسی چی بشه؟چرا اون باید برای من تصمیم بگیره؟اصلا چرا انقدر اصرار می کنه منو زود شوهر بده؟من تازه می خوام ادامه تحصیل بدم و برم دانشگاه.بابا به چه زبونی بگم نمی خوام شوهر کنم،نمی خوام عروس سالار خان بشم،نمی خوام با نظر اونا همسرم رو انتخاب کنم...
مادر با مهربانی سرم را در آغوش گرفت:
-اینقدر حرص نخور عزیزم.من با پدرت صحبت می کنم.حالا اونا یه حرفی زدن معلوم نیست که جدی بشه.پدربزرگ هم که همیشه از این حرفا می زنه.تازه من اصلا چشمم آب نمی خوره سالارخان بیاد خواستگاری.خب پسره تحصیل کرده اس،اونم قبول نمی کنه به خواستگاری کسی که اصلا ندیده و نمی شناسش بره.این پدربزرگ هان که نشستن پیش هم و یه قول های الکی بهم دادن!
-خدا کنه حرف شما راست باشه مامان!
-درسته عزیزم.حالا پاشو برو دست و صورتت رو بشور.فکر و خیال بی خودی هم نکن.انشاءا... همه کارها درست می شه.
با حرفها و دلگرمی های مادر سعی کردم بحث ان روز را فراموش کنم.باید برنامه ریزی صحیحی می کردم و درس می خواندم.گاهی پدربزرگ از ازدواج و وصلت با سالارخان حرفهایی به میان می آورد ولی خدا رو شکر هنوز از طرف خانواده آنها صحبتی مبنی بر خواستگاری و ازدواج صورت نگرفته بود.اصلا دوست نداشتم برای یک بار هم که شده پسرشان را ببینم.فقط و فقط با جدیت تمام به درس و دانشگاه فکر می کردم و تمام حواسم را روی کتاب هایم متمرکز کرده بودم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 500]