تبلیغات
تبلیغات متنی
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
طراحی سایت فروشگاهی فروشگاه آنلاین راهاندازی کسبوکار آنلاین طراحی فروشگاه اینترنتی وبسایت
بهترین دکتر پروتز سینه در تهران
محبوبترینها
بهترین ماساژورهای برقی برای دیسک کمر در بازار ایران
بهترین ماساژورهای برقی برای دیسک کمر در بازار ایران
آفریقای جنوبی چگونه کشوری است؟
بهترین فروشگاه اینترنتی خرید کتاب زبان آلمانی: پیک زبان
با این روش ساده، فروش خود را چند برابر کنید (تستشده و 100٪ عملی)
سفر به بالی؛ جزیرهای که هرگز فراموش نخواهید کرد!
از بلیط تا تماشا؛ همه چیز درباره جشنواره فجر 1403
دلایل ممنوعیت استفاده از ظروف گیاهی در برخی کشورها
آیا میشود فیستول را عمل نکرد و به خودی خود خوب میشود؟
مزایای آستر مدول الیاف سرامیکی یا زد بلوک
خصوصیات نگین و سنگ های قیمتی از نگاه اسلام
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1860605124
![archive](https://vazeh.com/images/2archive.jpg)
![نمایش مجدد: رمان پریچهر م.مودب پور refresh](https://vazeh.com/images/refresh.gif)
رمان پریچهر م.مودب پور
واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: رمان پریچهر م.مودب پور
درزندگی انسان گاهی دیگران سرنوشت راتعیین می کنند.زمانی که به گذشته بازمی گردیم به لحظاتی برخوردمی کنیم که بایک اتفاق ساده،دیگران توانسته اندزندگیمان رادگرگون کنند.
این داستانی است ازیک زندگی.
مسافرین محترم ورود شمارابه خاک ایران خوش آمدمی گویم.ساعت 20:30دقیقه به وقت تهران است.هوا،هفده درجه بالای صفروبارانیست.امیدوارم ازپروازلذت برده باشید لطفادرجای خود
نشسته وکمربند؛راببندید.آرزوی دیدارمجدد شمارا داریم.
هومن- دیگه پاموتواین بشقاب پرنده نمی زارم.اسمش روباید میذاشتند شرکت هواپیمایی اتومعلق!خیلی خوب ازمون پذیرایی کردندکه آرزوی دیدار مجددمون رودارن؟!
من- چی میگی هومن؟چراغرمی زنی؟
هومن- می گن داریم سقوط می کنیم .خلبان یادش رفته چرخهای هواپیماروسوارهواپیما کنه .
هربدی وخوبی از من دیدی حلال کن منوفرهاد جون .
من- رسیدیم؟
هومن- آره .اینجا آخرخطه .دیداربه قیامت
من- شام دادند؟
هومن- آره،شام ترومن خوردم .
من- بترکی، گرسنه بود .
هومن- شام کله پاچه دادند با پیازوترشی تودوست نداشتی .
حالا اگه هوس کردی زنگ بزنم یه پرس برات بیارن .نخورده که نیستی .
من- کی می رسیم ازدستت خلاص شم.
هومن- فعلا که روهوا، آویزونیم .
من- خدابه دادمون برسه با گمرک اینجا .خوب شد به بابا اینا خبرندادیم داریم می آییم .
هومن- جدی فرهادهشت سال گذشت؟باورم نمیشه ما مهندس شده باشیم .
من- با بودن رفیقی مثل تو،برای من هشت قرن گذشت.
هومن- فرهاد حتما تواین هفت هشت ساله،ثروت پدرت هفتاد هشتاد برابرشده
من- بازپشت سرپدرم حرف زدی؟پدرخودت هم پولداره ها!
هومن- نارحت شدی؟انشاالله تواین هفت هشت ساله ثروت پدرت ازبین رفته باشه!امیدوارم بحق این سوی چراغ، بابات به خاک سیاه نشسته باشه!امیدوارم.....
من- لال شی پسر.چی میگی مگه دیوونه شدی؟
هومن با خنده- ترسیدی؟
من- به حرف گربه کوره، بارون نمی آد
هومن- شوخ کردم خره .پدرت به گردن من حق پدری داره .من که بابای درست وحسابی نداشتم
من- بازشروع کردی؟
«دراین موقع هواپیما به زمین نشست واز برخوردچرخها با زمین هواپیما تکان سختی خورد.هومن که برای برداشتن ساک خودش بلند شده بود،روی صندلی پرت شد .»
هومن- آخ گردنم !خدا ذلیلت کنه بااین رانندگیت!
مهمانداردرحالی که خنده اش گرفته بود گفت:لطفا بنشینید وکمربندتون رو هم ببندید
هومن به کمربند شلوارش نگاه کردوخواست یه چیز دیگه بگه که بلافاصله گفتم:
- هومن،کمربندصند لیتو ببند
وقتی مهمانداررفت،گفتم :
- خدا روشکر،دیگه ازدستت راحت میشم .آبروی منوجلوی همه می بری
هومن- فکرکردی برسیم ایران ولت می کنم؟
چند دقیقه بعد پیاده شدیم وجلوی باجه ای که گذرنامه؛رومهرمی زدند،صف کشیدیم .
هومن- ببخشیدآقا،اینجا«تذکره ها؛»رومهرمی کنند؟
- ا،انگارخیلی بامزه ای؟چمدونهاتوبریزبیرون ببینم آقای بانمک
من- خدامرگت بده پسر.ببین نرسیده چه بساطی برامون درست کردی؟!
هومن- آقامن جزاین ساک دستی،هیچی ندارم .اون چمندونها همش مال این رفیقمه .
«یکساعت بعد،درحالی که تمام چمدونها زیر وروشده بودمراحل گمرکی تموم شدوازفرودگاه بیرون اومدیم وبایک تاکسی به طرف خانه حرکت کردیم»
من- آخه پسرشوخی هم حدی داره .چرا سربسرشون گذاشتی؟
هومن- مگه چی گفتم.پاسپورت کلمه خارجی یه. جاش گفتم تذکره
«به راننده آدرس خونه رودادم. خونه ی من وهومن در یک خیِا بان بود.خیابانی درپاسداران.
شهرتغییر کرده بود.
بزرگ وشلوغ.یک ساعت بعد رسیدیم»
من- برودیگه خونه تون.ازدستت راحت شدم
هومن- من نباشم یه ورت صحراست!نیم ساعت دیگه میام سراغت .
من- اومدی،نیومدی ها؛!
هومن- یعنی همه چی تموم؟
من- همه چی تموم
هومن- پس مهرم چی می شه؟هشت ساله جوانی ام روپات گذاشتم .
من- گم شو
هومن- عیبی نداره .شوهرمالی هم نبودی .مهرم حلال ،جونم آزاد .هنوزجوونم وخوشگل.می رم یه شوهردیگه می کمنم .خداحافظ ای شوهربی وفا!ای بی صفت!
«راننده تاکسی باخنده؛مارونگاه می کرد»
من- این چرت وپرت ها؛رو میگی،همه فکرمیکنن دیوونه ای
هومن- خب عشق آدم رودیوونه میکنه دیگه!
من- گم شو،خداحافظ.
«ساعت حدود11شب بود:زنگ خونه خودمون رو زدم.فرخنده خانم آیفون روجواب داد»
من- منم فرهاد.سلام فرخنده خانم .
«صدای فریاد فرخنده خانم روشنیدم که فرهادخان فرهادخان می کرد»
واردخونه شدم وچمدونها رو کناری گذاشتم.
فرخنده خانم،زنی زحمت کش ومهربان وساده بودکه درخونه ما کارمیکرد.سیزده چهارده سال پیش،یک روزبا تنها دخترش که خیلی کوچک بود،همراه پدرم به خونه ما اومدوموندگارشد.
دیگه جزئی ازخانواده ما به حساب می اومد.ازاول هم بهش به چشم خدمتکارنگاه نمی کردیم.بگذریم.
وارد خونه شدم.خونه که چه عرض کنم.باغ بسیاربسیاربزرگی بود با درختان کهن سال سربه فلک کشیده که روزها سروصدای پرنده ها توش
قطع نمی شد.استخری وسط باغ ودورتادورپرازشمشادهای بلند.ساختمانی دوطبقه،بزرگ وقدیمی پرازاتاق.
باغ پربودازگل وگیاه.شمشادها مثل دیوارهایی بودند که وسط باغ کشیده شده باشند.
دورتادورباغ هم نبمکت بودکه وقتی روش می نشینی اصلادیده نمی شدی.باغ جون میداد برای قایم موشک بازی.
کف حیاط با آجرهای نظامی قدیمی فرش شده بود.تابستون ها وقتی روش آب پاشیده می شد بوی نم همه جا رومیگرفت.ته باغ یه آلاچیق بود پرازشاخه های مو .خلوت ودنج!
صدای پرنده ها،بوی نم،عطرگلها،منظره درختها،همه آدم رو مست میکرد.خلاصه عاشق این خونه وباغ بودم.از هرگوشه ش،صدتا خاطره داشتم.
درهمین افکاربودم که پدرومادرم وفرخنده خانم ازخونه بیرون اومدند ودرواقع به طرف من حمله کردند!
درحالیکه اشک ازچشمام سرازیربود،مادرم روکه اول ازهمه به من رسیده بود،بغل کردم.
چه احساسی! انگاردوباره بچه شده بودم.بوی مادرم،نوازش دستهاش،گرمی اشکاش همه وهمه چه نعمتیه!
دلم نمی اومد که آغوش مادرم رو ترک کنم.
پدرم کنارم ایستاده بود.صبورومحکم.اجازه می داد که ازعشق عیان مادرم لبریزبشم.
به طرفش برگشتم.پدرخودداربود.اول دستش روبه طرفم درازکرد تا مثل دوتا مردبا هم دست بدیم.می خواست به من بفهمونه که درنظرش مردشدم.
دستش رو تودستام گرفتم.دستی که هروقت می ترسیدم،وحشت رو ازم دور می کرد.
وقتی روی شانه ام قرار گرفت،احساس امنیت مثل حصاری احاطه ام می کرد.
نتونستم طاقت بیارم.خواستم این دستها رو ببوسم که نذاشت وبا گریه بغلم کرد.
گریه پدر،فقط حلقه اشکی بود درچشمان.
همه وارد ساختمان شدیم.چمدون ها روبه کناری گذاشتم و دوباره مادرم رو درآغوش گرفتم.بعدرو به فرخنده خانم کردم وگفتم:
- چطورید فرخنده خانم؟خوبید؟دلم برای شما وسماورگوشه خونتون خیلی تنگ شده،پناهگاه من!
«یادم می آد هروقت که مادرم منو دعوا می کرد،به اتاق فرخنده خانم پناه می بردم واون هم با دادن یک استکان چای وچند آب نبات،ازمن دلجویی می کرد وبا گفتن قصه ای منو
شاد به طرف خونه می فرستاد.سماورش،همیشه خدا،گوشه اتاق ازسوزدل،قل قل می کرد.»
فرخنده خانم- حالا دیگه پناه ما،بعداز خدا شمائید فرهادخان
من- خیالتون راحت،من هنوزهم اگه طوری بشه،به دو،بطرف پناهگاه می آم.
«درهمین مقغ،دختری با چادر که فقط چشمانش ازآن بیرون بود،واردشدوسلام کرد.صدایی گیرا،یادآورگذشته ای دوره.لیلا بوددختری کوچک فرخنده خانم که حالا بزرگ شده بود.»
من- سلام لیلا خانم چقدربزرگ شدید!
لیلا- خوش آمدی فرهادخان.خانم چشم شماروشن.
مادر- ممنون لیلاجون. دلت روشن.
«بطرفچمدان رفتم وسوغات فرخنده خانم ولیلاروبیرون آوردوگفتم:»
- اول ازهمه بیادشما بودم فرخنده خانم .بفرمایید،ناقابله .این هم خدمت شما لیلا خانم
فرخنده خانم- مادرچرازحمت کشیدی؟همون که یادمن بودی برام بس بود .پیرشی پسرم .
لیلا-ممنون فرهادخان
«ازصورت لیلاچیزی معلوم نبوداماصدای قشنگی داشت .»
سوغات پدرومادرم روهم دادم .همگی نشستیم ومشغول صحبت کردن ازهردری شدیم درخونه فقط شادی بودکه به هرگوشه ای می دویدوهمه جاسرک میکشیدهنوزنیم ساعت نگذشته بودکه زنگ زدندوهومن واردشد شلوغ وپرسروصدا .شروغ به سلام وعلیک باپدرومادرم کرد .
پدرم که ازحرکات هومن خنده اش گرفته بودپرسید:
- فرهاد،هنوزاین پدرسوخته پشت سرمن حرف می زنه؟
من- اختیاردارید پدر،غلط می کنه .
هومن- منکه همیشه،همه جامی شینم وبلندمیشم دعاتون می کنم!همین چندساعت پیش توی هواپیما ذکرخیرتون بود .داشتم دعاتون می کردم .
«نگاهی چپ چپ بهش کردم .»
هومن- به به،فرخنده خانم!ماشااللهمثل قالی کرمون می مونید .ازموقعی که ازایران رفتم تاحالا،تکون نخوردید .
«فرخنده خانم که گل ازگلش شکفته بودگفت»
-ماشاالله،چه باکمالاته این هومن خان!
هومن- اِاِاِ؛این لیلا خانومه؟!
من- بله،لیلاخانمه .
هومن- ماشاالله چه بزرگ شدن!لیلاخانم یادتونه چقدرمن واین طفلک فرهادجون روبه جون هم می انداختید؟
«راست می گفت.وقتی کوچک بودیم،بارهاوبارها لیلا باعث دعاوکتک کاری من و هومن شده بود»
لیلا- اختییاردارید هومن خان. اونمال وقتی بودکه خیلی کوچک بودیم. در واقعبازی کودکانه بود.
هومن- راست میگن لیلا خانم. اون موقع بچه بودیم وفقط کتک کاری می کردیم.
انشاالله حالاکه بزرگ شدیم لیلا خانم می کنن که دعوای من وفرهاد،به قتل وکشتار برسه!
فرخنده خانم- وا هومن خان خدا اون روزو نیاره.
من- هومن،تواینجا اومدی چیکار،مگه خودت خونه وزندگی نداری؟
هومن- رفتم خونه،سوسن خانم تشریف نداشتن.اومدم یه سلامی عرض کنم ومرخص شم.
«درهمین وقت تلفن زنگ زد وپدرم تلفن رو جواب داد.چند دقیقه بعد خنده کنان به طرف ما آمد»
پدرم- هومن تواین کارها رو از کجا یاد گرفتی؟
بعد رو به مادرکرد وگفت:
- پدرسوخته به پدرش گفته من یه سرمیرم هتل.زن وبچه مو گذاشتم اونجا.
پدرش ازتعجب خشکش می زنه.می پرسه مگه زن گرفتی؟اینم گفته آره،یه دختراهل مغولستان رو گرفتم.اسم بچه مون رو هم گذاشتیم چنگیزخان!
«همه شروع به خندیدن کردند وسرزنش هومن»
هومن- این که چیزی نیست،حرف بزنید شما رو هم اذیت می کنم!این فرهاد رو اونقدر اذیت کردم که یکسال زودتردرس هاشو تموم کرد که برگرده واز دستم راحت بشه.
لیلا- اینا سوغات فرنگه؟
فرخنده خانم- خیر نبینن این خارجی ها که جوونهای ما رو جنی می کنن.
من- فرخنده خانم این از اولش جنی بود.تازه اونجا کمی درستش کردن
پدر- پاشو برو خونه.مادرت اومده.می خواد ببیندت
هومن- مادرم!؟
بعد با زهر خندی برلب،خداحافظی کرد و رفت.
«مادر وپدر هومن،سالیان سال بود که ازهم جدا شده بودند.سوسن خانم نامادری هومن بود هومن یک خواهرناتنی،هم بنام هاله داشت که سوسن خانم مادرش بود.رابطه خوبی با هم نداشتند.»
فرخنده خانم- خدا نصیب نکنه بیچاره پدرش ومادرش چی از دستش می کشن؟!
لیلا- برعکس.خیلی سرزنده وبانمکه!
«برگشتم ونگاهی به لیلا کردم.بزگ شده بود!»
مادر- فرهاد توچطوری اونجا با هومن سرکردی؟
من- اگه یه دوست واقعی توی دنیا باشه،این هومن مادر
پدر- هومن پسربسیارخوبیه.شیطون هست اما خوب ومهربون
من- مادر من خیلی گرسنه م،شام چیزی داریم؟
فرخنده خانم- الان برات درست می کنم،چی دوست داری؟
من- نه فرخنده خانم،چیزی درست نکنید.اگه چیزی حاضر نیست،همون نون وپنیروگردو رو می خورم دستتون درد نکنه
لیلا- هنوزاخلاقتون عوض نشده فرهادخان
من- نه،فقط کمی بزرگترشدم.شما چطور؟
لیلا- زمان خیلی چیزها رو تغییر می ده
من- امیدوارم زمان شما رو تغییرنداده باشه.اون لیلائی که من می شناختمش خیلی خوب ومهربون بود.
لیلا- خوبی بچگی اینه که آدم کمترمی فهمه
«نگاهش کردم»
لیلا- آدم هرچی بیشتربدونه،بیشترزجر می کشد!
« اینها روگفت ورفت»
مادرم- باید زنگ بزنم به همه فامیل.خیلی دلشون می خواهد فرهاد رو ببینند.
اگه بفهمن اومده،تا نیم ساعت دیگه می ریزن اینجا.
برم یه زنگ بزنم به خواهرم.
«به محض شنیدن حرفهای مادرم،چشمهایم سیاهی رفت.خسته بودم وحوصله فامیل رونداشتم.تازه ساعت حدود دوازده شب بود.»
گیرم الان نمی اومدن،صبح کله سحرهمه خونه ما بودند.
دنبال بهانه ای می گشتم تا بدون اینکه مادرم رو ناراحت کنم،ازاینکار منصرفش کنم.
مادرم به طرف تلفن حرکت کرده بود که ملتمسانه به پدرم نگاه کردم.پدرم ازنگاه ماتمزده من خنده اش گرفت و رو به مادرم گفت:
- خانم،امشبه رو دست نگه دار،مطمئنا اقوام یک شب دیگرهم،طاقت دوری فرهاد را دارند.این بچه تازه رسیده خسته اس.می دونم شوق داری ولی بذاربرای فردا،بهتره.
مادر- راست می گی،اصلا فردا شب یه مهمونی مفصل می دم.بذارتمام دخترای فامیل شیک وپیک کنن وبیان،خودی به فرهاد نشون بدن.شاید قسمت بچه ام بین اینا بود
من- مادرتو رو خدا از الان تو ذهن فامیل نندازید که من خیال ازدواج دارم.
بعد با التماس رو به پدرم کردم وگفتم:پدر!
پدر- خانم من،عزیزم،این بچه هنوزلباساشو درنیاورده،شما می خواین زنش بدین؟
مادر- شماها نمی دونید،ازاین چیزام خبرندارید.این کارها روبسپرید دست من.
یادت رفت«رادپور»؟پارسال هی گفتم بگو فرهاد یه سر بیاد و برگرده؟هی گفتی نه؟دیدی دخترمنیژه خانم رو بردند؟
پدر-اولا کجا دخترمنیژه خانم رو بردند؟اونکه خودت گفتی یک ماه قهرکرده برگشته خونه مادرش!درثانی پسره رو وسط امتحاناش بکشم بیاداینجا دخترمنیژه خانم روبگیره؟
من- کدوم منیژه خانم؟رستم زاده؟
مادر- آره عزیزم،مهناز،دخترش،یادت هست؟
من درحالی که گریه ام گرفته بود گفتم
- مادر اون موقعی که من جهل وپنج کیلو بودم،مهنازهفتادهشتادکیلو، خالص وزنش بود،تو رو خدا رحم داشته باشید.پدر،من تازه شصت کیلوشدم!
پدربا خنده- ناراحت نشوفرهاد جون،مهنازالانم همون حدود هشتاد،نود کیلو مونده،اضافه نکرده وشروع به خندیدن کرد
مادرم چپ چپ به پدرم نگاه کرد
فرخنده خانم- نه،مهناز خانم خوبه،یه پرده گوشت بهش هست،چیه دخترلاغرواستخونی باشه!
من- فرخنده خانم،اون دیگه از یه پرده گوشت گذشته،شده لووردراپه!
«همه خندیدندحتی مادرم»
پدر- خوب شکرخدا مسئله مهناز،حالابالووردراپه یابدون اون،منتفی شده ورفته خونه شوهر.حالااگه میخوایطلاقشوبگیری وبنشونیش پای سفره عقد فرهاد،اون چیزدیگه ایه .
«این منیژه خانم،همسایه ی سرکوچه مابود،کنارخونه هومن اینا،که دوست قدیمی مادرم بود.
دخترش هم ازپرخوری بقدری چاق بودکه ازدراتاق تونمی اومد .بگذریم،بعدازآنکه فرخنده خانم،کمی از شام شب که باقیمانده بودبرام آوردومن خوردم،بعدازخداحافظی،به اتاق خودم رفتم .
دکوراتاق هیچ فرقی نکرده بود .همه چیزهمونطوربودکه بود.اتاق من درطبقه بالابودکه هم ازداخل خونه به اون راه داشت وهم توسط ده پانزده پله،ازحیاط میتونستم به اتاق واردبشم بعدازحمام
کردن، درون رختخابم، مثل خیلی خیلی قد یمییها. خنک بود امن.
شاید ده شماره طول نکشید خوابم برد.
صبح اول وقت،سروکله خروس بی محل پیدا شد.منظورم هومن بود.از راه پله های حیاط وارد اتاق من شده بود.»
هومن- بلند سو ظهره،تا کی می خوای بخوابی؟
«سرم را از زیرپتو درآوردم وساعت رو نگاه کردم.9صبح بود.پس دوباره پتو رو روی سرم کشیدم واز همون زیرگفتم»
- هومن،بدون شوخی می گم،برو گم شو
هومن- بلند شو امتحان دانشگاه دیرشد!
«یه دفعه مثل فنرازجا پریدم،هنوزدرعالم دانشگاه وامتحان وخارج ازکشوربودم.
با بلند شدن من،هومن شروع به خندیدن کرد.تازه متوجه زمان شدم.
خونه خودمون بود،اتاق خودم،ایران خودم!»
هومن- چی شد ترسیدی؟
من- آره،یک آن فکرکردم که هنوزتوجریان درس وتحصیلم.
هومن- پاشوبریم صبحانه بخور،کارت دارم
من- اگه هومن بدونی مادرم چه لقمه ای برام گرفته بود!؟خدا بهم رحم کرده،خطراز بیخ گوشم ردشد
هومن- چطورمگه؟ستاره خانم می خواست شوهرت بده؟
«اسم مادرم، ستاره بود. هومن مادر رو ستاره خانم صدا می کرد»
من: اتفاقا درست حدس زدی، می خواسته زنم بده!اونم کی؟دختره منیژه خانم،مهنازرویادت هست؟
هومن- راست می گی؟به به مبارکه،بسلامتی - دخترخوبیه این مهناز،تاحالاسه باردروزن صدوبیست کیلوگرم مدال آورده .حیف شدازدستت رفت .گویا یه نسبتی هم با آلکسیف،قهرمانان روسی داره
ولی فرهاد اگه مهناززنت می شد،خوب تروخشکت می کردها،حرف می زدی بغلت می کردمی ذاشت سرطاقچه!
من- گم شو .هومن تروخدااگه مادرم رودیدی یه چیزی بهش بگو
هومن- خیالت راحت،فعلاپاشوبریم پایین،صبحانه بخورکارت دارم«بلندشدم واصلاح ودوش،بعدرفتیم پایین .ازپله های داخل سالن که پایین می رفتیم،هومن شروع کرد بلندبلندحرف زدن»
هومن- نامحرم سرراه نباشه،آقاهومن دارن تشریف میارن (چندسرفه)
مادرم- سلام هومن جون،خوبی؟
هومن- چه سلامی؟چه علیکی؟چه خوبی؟ستاره خانم فقط این فرهادپسرشماست؟
من آدم نیستم؟
مادرم باخنده- چیه باز،چی شده ؟
هومن- چرابرای من زن نمی گیرید؟چرافکرمن نیستید؟
من- راست می گه مادر،مهنازاگه باشوهرش،زندگیش نشده،بگیرش برای هومن .سلام
مادر- سلام،آره حیفه واقعا،خوب دختری بود!حالاکه شوهرداره
هومن- نه ستاره خانم،من خروس وزن نمی خوام،برای من یک مگس وزن پیدا کنید مادرم باحیرت به من نگاه کرد .
من- دسته های کشتی ووزنه برداری رومی گه مادر
مادرم باخنده- کورنشی پسر،بذاراول دست فرهادوبندکنم بعد تو
هومن- فرهادهنوزنمی تونه دماغش روبگیره این کجا وقت زن گرفتنه شه؟شما یه زن خوب برای من بگیر،من برای فرهادهمین فرخنده خانم رومی گیرم
فرخنده خانم که اسمش روشنیده بود،جواب داد
فرخنده خانم- چی می گی ننه؟کاری داری؟(ازداخل آشپزخونه)
هومن- حالانه فرخنده خانم .زوده فعلا،چند وقتی کارداره
«مادرم درحالی که از خنده،غش وریسه رفته بودگفت»
- خیرنبینی هومن،بیچاره فرخنده خانم؛
هومن- راست می گید،این فرخنده خانم هم حیفه زن فرهادبشه .چطوره مادرفرخنده خانم روبراش بگیریم؟
«پدرم که ازلحظاتی پیش واردسالن شده بود باخنده گفت»
- هومن بازمعرکه گرفتی پسر؟
ماهردوسلام کردیم واوجواب داد
پدر- شب ایران چه جوری بود؟
من- عالی،مثل خودش پررمزوراز!
پدر- شاعرانه بود،آفرین
هومن- جناب رادپور(اسم پدرم)ازعشقه!فرهاد ازعشق فرخنده خانم به این درجه ازعرفان رسیده
فرخنده خانم به این درجه ازعرفان رسیده
فرخنده خانم دوباره ازآشپزخانه جواب داد
- چی می گی ننه؟کارم داری بیام
هومن- نه فرخنده خانم نیا،انگارمعامله مون نشد.شما حیفید!
من- هومن خجالت بکش.سربه سرپیرزن نذار
«دراین هنگام فرخنده خانم کهفقط قسمت آخرحرفهای هومن روشنیده بود،با دستکش ظرفشویی وارد سالن شد»
هومن آرام درگوش من- عروس خانم خودش اومد معامله رو جوش بده
«من محکم زدم توی پهلوش»
فرخنده خانم- ننه چی حیفم!دیگه عمری برام نمونده
هومن- اختیاردارید،ولی خوب حق با شماست،فرهاد جون باید عجله کنه
«مادرم با خنده،فرخنده خانم روبه آشپزخانه برد ومشغول حرف زدن با او شد»
من- هومن یکدفعه اگه می شنید خیلی بد می شد،زشت بود دیوونه
هومن- به جان فرهاد همه رو شنیده.اومده بود ببینه شاید خدا خواست وشد عروس خانواده رادپور
«پدرم از خنده،سرفه اش گرفته بود.
من به طرف آشپزخانه رفتم که صبحانه بخورم که هومن داد زد»
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[مشاهده در: www.p30city.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 789]
-
گوناگون
پربازدیدترینها