تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 دی 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):دلى كه در آن حكمت نيست، مانند خانه ويران است، پس بياموزيد و تعليم دهيد، بفهميد و ن...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1846633724




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

راننده سرویس : داستانهای ایرانی و خارجی


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: سلام دوستای گلم...
با اجازه بزرگترای تالار میخوام یه رمان براتون بزارم که ببرتون به دورانی که دیگه برنمیگرده...
یادش بخیر
ادرسم که تو دوتا پست اول هست...سفیئ نوشته شده ....گفتم یه وقت حلال و حروم نشه


مقدمه


:


باز امد بوي ماه مدرسه

***
بوي بازي هاي راه مدرسه
بوي ماه مهر ماه مهربان


***
بوي خورشيد پگاه مدرسه
از ميان كوچه هاي خستگي


***
مي گريزم در پناه مدرسه
باز مي بينم ز شوق بچه ها


***
اشتياقي در نگاه مدرسه
زنگ تفريح و هياهوي نشاط


***
خنده هاي قاه قاه مدرسه
باز بوي باغ را خواهم شنيد


***
از سرود صبحگاه مدرسه
روز اول لاله اي خواهم كشيد


***
سرخ بر تخته سياه مدرسه
فصل اول



:


دبيرستان دخترانه ي شهيددانش بخش

-
اول مهر


كتابخانه نودهشتيا

 



راننده سرويس



w W w . 9 8 i A . C o m

 



3



حياط پر از جمعيت بود

.هنوز بچه ها به صف نشده بودند.
برخي روي زمين نشسته بودند و برخي ديگر به دنبال دوستان
خود چشم ميچرخاندند


.سال اولي ها اكثرا تنها قدم ميزدند يا به ديوار تكيه داده بودند
.


واژه ي غلغله هم عاجز از توصيف اين جمعيت بود


.


اما در گوشه اي ديگر از حياط روبه روي برد غلوه كن شده ي سبز رنگ كه برگه هاي كلاس بندي را در خود جا داده

بود


.


چهار نفر بهت زده با مانتو و شلوار طوسي تيره و مقنعه ي مشكي به ان خيره بودند


.


لبهايشان اويزان بود و چهره هايشان در هم

...از سمت چپ به راست
:


ترانه يوسفي دختري با قد متوسط،موهاي فر طلايي كه رنگ و مدلش هميشه زبانزد خاص و عام بود

.
با چشمهايي نه
چندان درشت،بيني قلمي و لبهايي نازك


...اهي كشيد
.


نفر دوم پريناز پارسا با قدي كمي كوتاهتر از ترانه باموهاي وز مشكي و چشمهايي سبز رنگ و پوستي گندمي به سنگ

ريزه ي جلوي پايش ضربه اي زد و گفت

:اه...لعنتي
...


نفر سوم سحر كريمي درست هم قد پريناز با چشمهاي ريز مشكي و صورت گرد و گونه هاي خوش تراش و برجسته

طبق عادت كوله اش را از اين شانه به ان شانه كرد و با حرص گفت

:اخرشم زهر خودشو ريخت، عوضي عقده اي
...


و نفرچهارم شميم دهكردي دختري نسبتا درشت كه موهاي لخت مشكي اش را يك طرفه روي چشمش ريخته بود تا

افتادگي پلك چپش را بپوشاند

. با چهره اي مهربان و خونگرم و لبهايي برجسته و چانه اي خوش تركيب...
با دندانهايي
سفيد كه پشت ارتودنسي مخفي بودند


...لبخندي به دوستانش زد و دو چال روي گونه هايش هويدا شد...
با لحني گرم
گفت


:اونقدراهم بد نيست....زنگ تفريح ها كه باهميم...
نه؟
هر سه نگاهشان را از برگه هاي كلاس بندي گرفتند و به او خيره شدند و ترانه گفت


:
اره راست ميگه خيلي هم بد
نيست


...دو به دو باهميم....زنگ تفريحم كه ازمون نگرفتن
....


سحر لبخندي زد و گفت

:اين عقده اي فقط ميخواد مارو حرص بده
...


پريناز

:غلط كرده بخواد مارو حرص بده....حرص چي؟كلاسامونو جدا كنه....زنگ تفريح ها رو كه ازمون نگرفتن....
خارج
از مدرسه كه نميتونه جدامون كنه


...
ميتونه؟


كتابخانه نودهشتيا

 



راننده سرويس



w W w . 9 8 i A . C o m

 



4



شميم با همان لبخند دلنشينش گفت

:اره.....ديگه بيخيال.....داره مياد
....


خانم دلفان با لبخند مرموز سرتا پا مشكي درحالي كه دستهايش را پشت كمرش قلاب كرده بود به سمت انها مي امد


.


بچه ها سلام كردند و خانم دلفان سري تكان داد و نگاهي به سرتاپاي انها انداخت و گفت

:
ديگه امسال چهارنفر باهم
نيستين اتيش بسوزونين


...و خنده ي كريهي كرد و رو به ترانه گفت:
يوسفي استين كوتاه پوشيدي يا مانتو؟استيناتو بده
پايين



...


و رو به شميم

:دهكردي موهاتو بده تو...از اول سال بايد تذكر بدم
....


نگاهي به مانتو تنگ پريناز كرد و چشمهايش را ريز كرد و گفت

:باز تو مانتوتو تنگ كردي پارسا
...


پريناز

:نه به خدا خانم...از اول سايزش همين بود
...


دلفان

:زنگ بعد بيا دفترم ببينم....و قدم زنان از انها دور شد
.


ترانه كه استين هاي مانتويش را جلو خانم دلفان پايين داده بود با رفتنش از فرصت استفاه كرد و مشغول تا زدن استين

هايش شد


.


شميم هم غر غر كنان رو به سحر گفت

:اينه اتو بده...اه ريده شد تو موهام
....


همان لحظه بلند گو اعلام كرد كه بچه به صف شوند


.


بعد از مراسم كسل كننده و تكراري صبحگاه و شنيدن همان سخنان تكراري از زبان مدير و ناظم و خواندن دعا و ارزوي
موفقيت براي تازه واردين اول دبيرستان و اينكه همه سال خوبي را در كنار هم سپري كنند به سمت كلاس ها حركت

كردند


.


مدرسه ي بزرگي بود

.
پنج طبقه كه طبقه ي هم كف مربوط به دفتر مدير و ناظمان و معلم ها و ازمايشگاه تجربي و امور
پرورشي همگي در انجا بود


.هر طبقه هشت كلاس داشت.
طبقه ي اول چهار كلاس مربوط به اول دبيرستان بود و چهار
كلاس رياضي دوم دبيرستان



...


طبقه ي سوم چهار كلاس دوم تجربي و چهار كلاس سوم رياضي


...


طبقه ي چهارم چهار كلاس سوم تجربي ،دو كلاس پيش تجربي و دو كلاس پيش رياضي

...انساني در هيچ مقطعي نداشت
.


كتابخانه نودهشتيا

 



راننده سرويس



w W w . 9 8 i A . C o m

 



5



در طبقه ي سوم سلانه سلانه به انتهاي راهرو ميرفتند

....هيچ كدام حوصله ي حرف زدن نداشتن...
از اول راهنمايي با هم
ودر يك كلاس هميشه در انتهاي كلاس دو نيمكت اخر را قرق ميكردند


...اما حالا...بعد از اين همه سال...جدا شده بودند
.


با ناراحتي از هم خداحافظي كردند

.ترانه و سحر هم كلاس بودند و شميم و پريناز باهم
...


ترانه با نگاهي به جمع كلاس متوجه شد كه اكثرا از بچه هاي پارسال جمع خودشان است وهمين حرصش را بيشتر از قبل

ميكرد


.


مثل هميشه به انتهاي كلاس رفتند و ترانه هنوز ننشسته فرياد زد

:بچه ها ميزا رو بدين جلو...كمرمون شكست
....


هديه هم كلاسي پارسالش لبخندي زد و گفت

:بذار برسي بعدا شروع كن
....


بعد از امدن معلم اجبارا سكوت كردند

...
زنگ تفريح اول كه به خاطر طولاني بود صبحگاه پريده بود و زنگ تفريح دوم
هم انقدر كوتاه بود


...اصلا نفهميدند چطور گذشت...هنوز دمق بودند
.


زنگ اخر كه خورد ترانه رو به سحر گفت

:اين معلم شميمون خيلي گنده ....بريم عوضش كنيم
...


سحر با پوزخند گفت

:اره مثل پارسال مه فيزيك و عوض كردي
...


ترانه دماغش را بالا داد و گفت

:اگه پارسال شماها پشتم و خالي نميكردين عوضش ميكردم
...


سحركتو كه راست ميگي


...


ترانه با حرص چشم غره اي رفت و گفت

:
دروغ ميگم؟
سحر همانطور كه د راينه خودش را ور انداز ميكرد لبخندي زد و گفت


:نه
...


ترانه اينه را از دستش كشيد و گفت

:كي تو رو نگاه ميكنه....اخه...و همانطور كه موهايش را درست ميكرد گفت:
راستي
ازون جناب عاشق پيشه چه خبر


....
همسادتون؟
سحر نگاهش كرد و گفت


:همسادمونم هست...مياد ميره
....


ترانه

:اينقدر اين پسره رو جز نده...گناه داره
....




سحر

:ترانه سركوچمونو دارن خونه ميسازن....يه چند تا كارگر افغني داره...نميدوني چقدر خوشگلن....
موهاشون مثل تو



طلاييه








..چشماي عسلي...هيكلاي چهارشونه...نميدوني چه طوري فرقون به دست ميدون....اين ور و اون ور...
اجر پرت
ميكنن


...خيلي نازن...بيا يكيشونو واسه تو بگيريم
...


و خودش پقي زد زير خنده

...ترانه لبخندي زد و گفت:تو اين قحطي پسر...
من كه از خدامم هست با يكي از همين خارجي
ها عروسي كنم


...تازه كلاسم داره....ميگم شوووووورم...خارجيه....و هر دو با صداي بلند خنديدند
.


شميم و پريناز با هم وارد كلاس شدند و گفتند

:چه خبره بگيد ماهم بخنديم
...


سحر

:ترانه ميخواد شوهر كنه
..


شميم

:جدي ترانه...مباركه...
حالا كي هست اين مفلوك بدبخت؟
سحر


:كارگراي سركوچمون
...


پريناز

:اوخي كارگراي شهرداري....چه شغل شرافتمندانه اي...مباركت باشه ترانه جون...دست راستت روسر ما
....


ترانه لبخندي زد و دستش را با ملايمت روي سر پريناز و شميم و سحر كشيد و گفت

:بريم گوسپندان من...
اقاي نعمتي
الان غذاتونو سرو ميكنه



...


هر سه با صداي بلند خنديدند و ترانه گفت

:به خدا علف زير پاش سبز شد....بريم ديگه....اه...
و خودش زودتر از همه از
كلاس خارج شد



.


همانطور كه قدم زنان وارد حياط ميشدند

.شميم گفتكاين معلم ادبياتمون خيلي چسه...اه گند دماغ...
كي ميخواد اينو تا اخر
سال تحمل كنه



...


سحر

:بده ترانه واست عوضش كنه
...


پريناز

:چه كسي اونم ترانه...پارسال فيزيك و عوض كرد كافي بود....شما از اين لطفا نكن ترانه جون
...


ترانه كه دستش را سايبان چشمش كرده بود تا افتاب اذيتش نكند گفت

:
پس ماشين اقاي نعمتي كو؟
سحر


:نمرديم اقاي نعمتي يه بار دير كرد
...


ترانه ا لحني نگران و مادرانه گفت

:اخ ناهار شماها دير شد...
حالا من علف از كجا بيارم؟؟؟


كتابخانه نودهشتيا

 



راننده سرويس



w W w . 9 8 i A . C o m

 



7



شميم با خنده گفت

:لووووووس...
قد خر نميفهمي به ما ميگي گوسفند؟
ترانه شكلكي در اورد و همان موقع اقاي باقري مسئول راننده سرويس ها فرياد زد


:بچه هاي امير اباد...
كجايين؟
دخترها با گامهايي تند خود را به اقاي باقري رساندند و سلام كردند



.


اقاي باقري با حرص سيبلش را ميجويد گفت

:برين اقاي نعمتي بيرون حياط پارك كرده...چقدر دير كردين...بجنبين..
به
سلامت



...


اقاي نعمتي از اول دبيرستان راننده ي سرويس اين چهار نفر بود

.مرد مهربان و پاكي بود.
و هر چهار دختر مثل يك پدر
دوستش داشتند



.


پژوي سياه اقاي نعمتي مثل هميشه از تميزي برق ميزد

.دخترها جلو رفتند و باشوق و ذوق سلام كردند.
اقاي نعمتي گرم
پاسخشان را داد و مثل يك پدر صميمانه با انها احوالپرسي كرد و به رس ادب درهاي عقب و جلو را برايشان بازكرد



.

دخترها تشكر كردند و داخل ماشين نشستند
.


ترانه رو به اقاي نعمتي گفت

: اقاي نعمتي دلمون براتون تنگ شده بود
....


اقاي نعمتي لبخندي زد و گفت

:منم دخترم....خيلي دلم واستون تنگ شده بود...
دختراي من كه هيچ سراغي از پدرشون
نميگيرن


....همشون رفتن سر خونه زندگيشون...اهي كشيد و سكوت كرد.
ماشين به حركت د رامد و اقاي نعمتي رو به
ترانه گفت


:دخترم كمربندتو ببند
...


ترانه

:اقاي نعمتي همش تو خيابونيم
....


اقاي نعمتي

:باشه دخترم....ولي احتياط شرط عقله
...


ترانه مثل هميشه مغلوب اين لحن گرم و محبت اميز اقاي نعمتي شد و كمربندش را بست


.


ترانه براي عوض كردن جو گفت

:اقاي نعمتي بابا اين ماشينتون و سي خور كنين ديگه...
راستي هنوزم نوار داريوش و
دارين


...لااقل اونو بذارين
....


اقاي نعمتي با لبخند قبول كرد كمي بعد صداي داريوش در فضا پخش شد


.


ترانه مثل هميشه اولين نفر پياده شد و قبل از بستن در گفت

: 7.25 دقيقه ديگه اقاي نعمتي
...


كتابخانه نودهشتيا

 



راننده سرويس



w W w . 9 8 i A . C o m

 



8



اقاي نعمتي

:اره دخترم...به سلامت
.


وترانه بعد از خداحافظي وارد مجتمع شد


.


منزل انها در يك برج شيك و زيبا با نماي سنگي بود و پدر ترانه مدير عامل يك شركت واردات و صادرات بود و

مادرش هم ليسانس حسابداري و در همان شركت مشغول به كار بود

.
هر دو ادمهايي منطقي و تحصيلكرده بودند و تمام
فكر و ذكرشان تامين نيازهاي يگانه دخترشان ترانه بود



.


ترانه گاهي از تنهايي مي ناليد اما وقتي بيشتر با خودش به مزيت هاي تنهايي فكر ميكرد به اين نتيجه ميرسيد نه تنها بد

نيست بلكه ارزويش بود


.


ترانه گاهي از تنهايي مي ناليد اما وقتي بيشتر با خودش به مزيت هاي تنهايي فكر ميكرد به اين نتيجه ميرسيد نه تنها بد

نيست بلكه ارزويش بود كه پدر و مادرش همان

8شب هم به خانه بازنگردند
.


تك فرزند بودن يعني رفاه كامل يعني هركار دلت ميخواهد انجام بده

....
بعد از تعويض لباس به سراغ يخچال رفت تا
غذايش را دورن ماكروفر بگذارد و گرمش كند،سپس به سراغ تلفن رفت و بعد از تماس با مادرش ضمن انكه خبر

رسيدنش به خانه را بدهد و شنيدن و گفتن حرفهاي تكراري به پريناز زنگ زد


.ميدانست كه الان رسيده است.
درست
يك كوچه با هم اختلاف داشتند



.


برعكس ترانه خانواده ي پريناز پر جمعيت و شلوغ بودند و وضع ماليشان نسبتا بهتر

...
پريناز و خانواده اش در يك
ساختمان پنج طبقه كه متعلق به خودشان بود زندگي ميكردند


..
يك اپارتمان شيك كه پدرش ان را براي خودش و چهار
فرزندش ساخته بود


.
طبقه ي پنجم خودشان مينشستند و طبقه ي چهارم برادرش پرويز كه هشت ماهي بود ازدواج كرده
بود و سه طبقه ي ديگر فعلا مستاجر نشين بود



.


برادر و خواهر ديگر پريناز به نام هاي پرهام و پريچهر هر دو در شهرستان درس ميخواندند


.


نسبتا خانواده اي مذهبي بودند

.ضمن انكه مادر پريناز خانه دار بود و پدرش هم مهندس راه و ساختمان
...


مشغول باز كردن بند كفشش بود كه مادرش جلو امد و گفت

:بيا ترانه زنگ زده
...


تلفن را به دست پريناز سپرد


.


كتابخانه نودهشتيا

 



راننده سرويس



w W w . 9 8 i A . C o m

 



9



شميم با اختلاف سه كوچه با خانه ي پريناز از اتومبيل اقاي نعمتي پياده شد و گفت

:پس فردا ساعت 7
و پنج دقيقه
منتظرم


...خداحافظ
...


شميم و خانواده اش سطح متوسطي داشتند و در طبقه ي دوم يك اپارتمان چهار طبقه زندگي ميكردند

.
يك خواهر
كوچكتر از خودش به نام شيدا داشت كه محصل و در مقطع دبستان بود



.


پدر و مادرش هم هردو شاغل بودند

.پدرش كارمند بانك و مادرش هم در يك شركت فراورده هاي غذايي مشغول بود
.


شميم نگاهي به عروسكها و دفترنقاشي و پاستيل و مداد رنگي ها ي خواهرش كه همه در سالن پذيرايي پراكنده بود

انداخت وبا عصبانيت گفت

:شيدا يا اينا رو همين الان جمع كن.....يا از ناهار خبري نيست...
فهميدي؟
سحر وارد خانه شد


.يك خانه ي دوطبقه ي قديمي كه طبقه ي همكف را اجاره كرده بودند.
پدر سحر سالها پيش در يك
تصادف جانش را از دست داده بود و مادرپرستارش براي تامين نيازهايشان مجبور بود بيش از چند شيف در هفته اضافه

كار بايستد و برادر بزرگترش سهيل با تمام عشق و علاقه اي كه به درس و دانشگاه داشت


....





درسش را تا نيمه رها كرده

بود و به سركار رفته بود تا باري را از دوش مادرش كم كند

.و هميشه نهايت ارزويش اين بود :
حالا كه خودش به جايي
نرسيده است


....
سحر درسش را ادامه دهد و بالاترين مدارج علمي را كسب كند و روياهاي پدر ناكامش و مادر هميشه
خسته اش را به واقعيت تبديل كند



.


و سحر هم انصافا هميشه لطف بيكران مادر و برادرش را سپاسگزار بود و توانسته بود انها را راضي نگه دارد


.


صبح روز بعد دخترها بدون تاخير يك به يك سوار شدند و به مدرسه امدند


.


اقاي نعمتي براي اولين باز از اتومبيلش پياده شد و گفت

:بچه ها براتون ارزوي موفقيت ميكنم...خداحافظ
.


دخترها متعجب نگاهش ميكردند

.اقاي نعمتي عادت نداشت از ماشين پياده شود و اينطور از انها خداحافظي كند
.


زنگ اول ترانه و سحر دبير نداشتند و سحر داشت از همان پسر همسايه ي معروف براي ترانه تعريف ميكرد


.


مدتها بود كه پسري كه در خانه ي رو به روي انها زندگي ميكرد دنبال سحر بود و هردفعه به نحوي جلوي سحر سبز

شده بود و اين بار ميخواست به زور نامه اي را به او بدهد


.


و سحر داشت جريان نامه را تعريف ميكرد


.


ترانه

:خر نشي يهو نامه قبول كني...بدبخت ميشي ها
...


كتابخانه نودهشتيا

 



راننده سرويس



w W w . 9 8 i A . C o m

 



10



سحر

:مگه ديوونم....بعدشم اصلا از ادماي كنه خوشم نمياد...خيلي ادم مذخرفيه
....


ترانه

: از اين جماعت يه بار شماره و نامه بگيري ديگه ولت نميكنن...اونم با اون داداشي كه تو داري
...


سحر نگاهي به ترانه انداخت و گفت

:
مگه داداشم چشه؟
ترانه


:چش نيس گوشه...خيلي غيرتيه... وقتي هم عصباني ميشه ديگه هيشكي و نميشناسه
...


سحر

:
تو عصبانيت اونو از كجا ديدي؟
ترانه


:يه بار يادت نيست..راهنمايي بوديم...اومده بود دنبالت... منو ديد موهام بيرونه سر تو داد زد:موهاتو بده تو
...


سحر

:خوب رو اين چيزا اره يه ذره حساسه...وگرنه داداشم خيلي مهربوون وحيوونيه
....


ترانه با لحني خاص گفت

:اره حيووني يه
...


سحر اول متوجه منظور ترانه نشد

....كمي بعد با حرص محكم به پهلوي ترانه زد و گفت:بيشعور عوضي
....


و ترانه فقط با صداي بلند ميخنديد


.


زنگ تفريح بود و پريناز باشور و هيجان خاصي داشت از دوست پسر جديدش تعريف ميكرد


.


هر چهار نفر روي زمين نشسته بودند

.ترانه دستهايش را رو به اسمان گرفت و گفت:خدايا يه عقلي به اين بده....
يه پولي
به من


...دختر نميگي پرويز بفهمه ميكشتت...من نميفهمم چه جوري جرات ميكني اين كارار و بكني
...


پريناز با حسي كه انگار قله ي اورست را فتح كرده باشد گفت

:هنريه واسه خودش
...


شميم

:خوب خانم هنرمند يه ذره از اين استعدادت به ما هم ياد بده
...


پريناز

:چشم فرصت كردم...حتما...ولي بايد با وقت قبلي باشه
...


سحر شكلكي در اورد و خواست چيزي بگويد كه ترانه اهسته گفت

:دلفين پير اومد...پاشين بريم سر كلاس
....


خانم دلفان به انها رسيد ولي هر چهار نفر با زرنگي از دستش فرار كردند و به دو پله ها را بالا رفتند


.


روزهاي اول مدرسه تق و لق بود

....دوم مهر هم بدون هيچ اتفاقي سپري شد
.


كتابخانه نودهشتيا

 



راننده سرويس



w W w . 9 8 i A . C o m

 



11



چهار نفري در حياط مدرسه ايستاده بودند و منتظر اقاي نعمتي

..
اما خبري از ان مرد خوش پوش و مرتب و خوش وقت
نبود



.


اقاي باقري فرياد زد

:بچه ها امير اباد...دخترها به سمت او رفتند
.


اقاي باقري

:بچه ها راننده سرويستون عوض شده...چند لحظه اينجا صبر كنيد تا بهتون بگم راننده ي جديد كيه....
و
خودش به سمت جمعي از راننده ها رفت كه گوشه اي از حياط ايستاده بودند



.


هر چهار نفر با بغض ايستاده بودند

...ترانه با حرص گفت:يعني چي..........براي چي عوضش كردن
..


شميم

:اگه گذاشتن يه روز اب خوش ازگلومون پايين بره........لعنتي
...


پريناز هم با غيظ گفت

: اون از ديروز اينم از امروز.......حالا كدوم ادم گند دماغي ميخواد رانندمون بشه خداميدونه
........


سحر

:خدا كنه ماشينش پرايد نباشه
....


ترانه چشمهايش را گرد كرد و گفت

:پيكان نباشه.........واي من حالم از بوي پيكان به هم ميخوره
....


سه دختر ديگر با وجود ناراحتي خنديدند و سحر گفت

:مگه ماشينم بو داره
....


ترانه دماغش را بالا داد و گفت

:اره..........بو داره
..........


و رو به اقاي باقري كه هنوز انجا ايستاده بود شروع كرد به غر زدن

:مرتيكه ي شيكم گنده.....كچل بيريخت.....
با اون
سيبيلاي از بناگوش دررفته اش


.........اه حالم ازش بهم ميخوره....نكبت چندش
.....


اقاي باقري رو به انها فرياد زد

:بچه هاي امير اباد....برين بيرون يه سمند نقره اي جلوي در پارك كرده...
برين ادرساتونو
بهش بدين


...صبح چه ساعتي سوار بشين...ظهر كي بياد...همرو باهاش طي كنيد.....بريد به سلامت
...


دخترها سلانه سلانه از حياط خارج شدند

..در بين ماشين ها فقط يك سمند نقره اي رو به روي در مدرسه پارك شده بود
.


ترانه مثل هميشه در جلو را باز كرد و بدون توجه به راننده خودش را روي صندلي ول داد

...
شميم و پريناز و سحر هم به
ترتيب پياده شدن سوار شدند



.


ترانه به سمت راننده برگشت و خواست سلام كند كه دهانش نيمه باز ماند و كلمه در گلويش خشكيد چشمهايش در حد

توپ پينگ پونگ گشاد شده بود

.عقبي ها هم دست كمي از او نداشتند...هر چهار نفر مبهوت به او خيره شده بودند
.


كتابخانه نودهشتيا

 



راننده سرويس



w W w . 9 8 i A . C o m

 



12



پسر جواني پشت فرمان نشسته بود

...
صورتش گرد و استخواني بود با موهاي مشكي كه كمي جعد داشت ويك طرفه
روي پيشاني اش ريخته بود و چشمهايي ابي روشن ، پوستي سفيد و بيني گوشتي كوچك ولبهاي صورتي رنگ وچانه اي

خوش تركيب



...




ترانه با لكنت گفت

: ب .... بب....خشيد....فك...فكر كنيم اشتباه سوار شديم
...


پسر جوان لبخندي زد كه نزديك بود ترانه و بقيه را بيهوش كند

...چهره ي جذاب و منحصر به فردي داشت....
تضاد رنگ
موهاي سياهش با چشمهاي ابي روشنش واقعا زيبا بود



.


پسر جوان با همان لبخند گفت

: سلام
...


ترانه خودش را جمع و جور كرد و گفت

:سلام... و دخترهاي عقب هم تك تك سلام كردند
.


پسر جوان

:من سزاوار هستم...
مسيرتون كجاست؟
ترانه با تك سرفه اي صدايش را صاف كرد و گفت


:امير اباد
...


سزاوار

: من خيلي به ادرس ها وارد نيستم....اگه ممكنه راهنماييم كنيد
.


سپس ماشين را روشن كرد و صداي تيك تيك راهنما در فضاي ماشين پخش شد


.


ترانه حين ادرس گفتن سعي ميكرد به روبه رو نگاه كند

.
از خودش حرصش گرفته بود كه چرا مقابل يك پسر اينقدر
دست وپايش را گم كرده است


....پريناز فقط به اينه ي جلوي ماشين خيره بود تابلكه سزاوار نظري از اينه به او بيندازد
.


شميم وسط نشسته بود و سعي داشت زير و بم لباسهايش را دراورد

.
يك جين مشكي به همراه يك پيراهن مردانه ي
خاكستري پوشيده بود


....با كفشهاي ال استار مشكي...استين هايش را تا ارنج تا زده بود.قدش به نظر بلند مي امد.
شميم
ذوق مرگ شده بود و زير لب دعا به جان اقاي باقري ميكرد كه چنين راننده سرويسي را نصيبشان كرده بود



...


سحر هم از سكوت داخل ماشين حرصي شده بود

....
و هينطور چشم ميچرخاند تا ببيند تزيينات داخل ماشين چه چيزهايي
است



.


دو عروسك كوچك به شيشه ي جلو و دوتا به شيشه ي عقب

...
خرگوش سفيد و موش خاكستري به شيشه ي جلو
چسبانده بود و يك ميمون قهوه اي و يك خوك صورتي به شيشه ي عقب


....سحر با خود فكر كرد:
باغ وحش درست
كرده .




13



ماشين قديمي به نظر ميرسيد

.نگاه سحر از صندلي ها با روكش مشكي چرم به سزاوارافتاد...
گردن بلند و كشيده اي
داشت و سرش تا نزديكي سقف ماشين بود



.


ترانه به عقب چرخيد

...هر سه نفر زير چشمي به سزاوار نگاه ميكردند...ترانه پوزخندي زد و گفت:الوووووو...
كجايين؟
دخترها از رويا بيرون امدند و به ترانه خيره شدند



...


ترانه با همان شور و شوق هميشگي اش داشت خاطره اي از تابستان و سفرشان به كيش تعريف ميكرد

...
و وقتي به
جاهاي بانمك و خنده دارش مي رسيد بي اراده به سزاوار خيره ميشد تا حالت چهره ي ارو ر ا دريابد



.


اما سزاوار با چهره اي جدي به رو به رو خيره شده بود و كاري به كار دختر ها نداشت


.


اما سزاوار با چهره اي جدي به رو به رو خيره شده بود و كاري به كار دختر ها نداشت


.


ترانه اولين نفر پياده شد


.


سزاوار

:
صبح ساعت چند بيام دنبالتون؟
ترانه


:اقاي نعمتي 7و بيست و پنج دقيقه ميومد دنبال من
....


سزاوار تقريبا فرياد زد

:چند؟ دخترها متعجب نگاهش ميكردند.سزاوار به خودش امد و گفت:
ببخشيد نميشه يه كم
زودتر بيام؟من دانشجوام


....كلاس دارم
....


ترانه با بدجنسي لبخندي زد و در را محكم بست و گفت

:اون ديگه مشكل خودتونه...اقاي نعمتي هميشه 7
و بيست و پنج
دقيقه ميومد دنبالمون


...خداحافظ شما
...


و با قدمهاي ارام و خونسرد از اتومبيل دور شد


.


سزاوار با حرص دنده را عوض كرد و با سرعت از انجا دور شد


.


ترانه با همان لبخند پيروزمندانه اش وارد خانه شد


.


بعد از خداحافظي با مادرش صداي زنگ تلفن باز هم بلند شد


.


ترانه

:
بله؟
 
پريناز از پشت تلفن جيغ كشيد
: عا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا شششششششششششششششششششقشم
....


ترانه تلفن را از گوشش دور كرد و داد زد

:زهر مار...بلندگو قورت دادي...جمع كن خودتو
...


پريناز

:واااااي ترانه...چه جيگري بود.........خد ا ا ا ا ا منو بكش
....


ترانه

:ننه ات اونورا نيست...
نه؟
پريناز


:نه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
....


ترانه

:خاك بر سرت
...


پرينازجدي شد و گفت

:غلط كردي چشم تو هم گرفته
....


ترانه

:من؟!عمر ر ر ر ر را
...


پريناز با دهن كجي گفت

:نمرديم و عمرررررا تو هم ديديم....
من بودم اونجوري وا داده بودم؟؟؟
ترانه


: من اصلا ازش خوشم نيومد
...


پريناز

:اره ارواح عمه ات...محلت نذاشته داري ميسوزي
...


ترانه كه مشغول نيمرو درست كردن با يك دست بود

...روغن داغ به دستش پاشيد و گفت:اخ سوختم
..


پريناز

:كجات سوخت جوجو؟؟؟و با صداي بلند خنديد
.


ترانه كه خنده اش گرفته بود گفت

:كوفت پري...يه چيز بهت ميگما
...


پريناز

:قربونت برم كه هيچي نگفته ات اينه
...


ترانه

:
پري كار نداري بري بميري؟
پرينازبي توجه به حرف او خنديد و گفت


:راستي اسمشو نپرسيديم
...


ترانه

:راست ميگي....يادم رفت بپرسم...ولي فاميليش باحاله
...


پريناز

:
فكر ميكني اسمش چي باشه؟




 


 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 


پريناز

:
نه مثل اينكه بدت نمياد؟؟؟
ترانه


:تو اين قحطي پسر....همينم غنيمته...تازه كي بدش مياد شوهرش خارجي باشه؟؟؟تازه بچمونم دورگه ميشه
...


شميم

:دو رگه ي ايراني و افغاني....بچه هاتون خيلي ناز ميشن...
كمي خيره خيره به هم نگاه كردند و بعد هرچهار نفر با
صداي بلند به افكارشان خنديدند



.


فصل دوم


:


انقدر خسته بود كه روي پايش بند نبود

.خودش را روي كاناپه رها كرد و سرش را به پشتي تكيه داد
.


چشمهايش را بسته بود

...خستگي بر تمام وجودش چيره شده بود
.


فرزين جلو امد و گفت

:عليك سلام
...


سزاوار

:سلام دارم ميميرم
...


فرزين

:معلومه...پاشو برو يه دوش بگير بيا شام
...


سزاوار به سختي از جايش بلند شد و فرزين باز گفت

:صبح چقدر دير اومدي...
شمقدري و كارد ميزدي خونش
درنميومد



....


سزاوار

:تقصير اون 4 تا انچوچكه ديگه....نميدوني چه فتنه هايي هستن
...


فرزين با صداي بلند خنديد و گفت

:دو روز ديگه هم بهت شماره ميدن...هم شمارتو ميگيرن...حالا صبر كن
...


سزاوار

:عمرا...من شماره ام و بدم دست اون چهار تا....خلم مگه
...


فرزين

:بي دست و پايي...خيلي بي دست و پايي....خوب يكيشونو تور كن ديگه...خوشگل موشگل نيستن
...


سزاوار

:معمولين
...


فرزين ابرويش را بالا داد و گفت

:ا...
شما به كي ميگي خوشگل؟؟؟
سزاوار به چشمهاي فرزين خيره شد و گفت


:فرزين دست بردار
...


فرزين

:نه ميخوام بدونم...دختر خوشگل از نظر تو چه ويژگي هايي بايد داشته باشه
...




رانه

 
:اسمش؟؟؟جعفر....و با صداي بلند خنديد

.


پريناز

 
:كوفت...جدي پرسيدم

...


ترانه

 
:من چه ميدونم.....علم غيب كه ندارم ...... اكبر ...جواد...حسن... فكر كن اسمش غضنفر باشه....غضي جون...

پري و
غضي


 
...چه بهمم مياين

...


پريناز با خنده گفت

 
:

عمله ي سر كوچه ي سحر اينا رو ديدي؟
ترانه


 
:

به اونم رحم نكردي؟تورش كردي نه؟
پريناز با خنده گفت


 
:نه اون مال توه....من به رفيقم خيانت نميكنم...فقط يه توك پا رفتم ديدمش....

ترانه خداوكيلي خيلي
خوشگله


 
... و با صداي بلند قهقهه زد

....


ترانه

 
:مر ر ر ر ر ر رگ

..


پريناز

 
:

بگو با اين همه خوشگلي اسمش چيه؟؟؟
ترانه


 
:غضنفر

....


پريناز جدي پرسيد

 
:اين اقاي غضنفر مثل اينكه خيلي چشتو گرفته ها...

كي هست حالا؟
ترانه


 
:شاهزاده ي روياهام... و خودش خنديد ، پريناز پاي تلفن غرغر ميكرد

...


ترانه ساكت شد و كمي بعد گفت

 
:

نگفتي حالا اسمش چيه؟
پريناز


 
:طالب

....


بعد از كمي سكوت هر دو با صداي بلند خنديدند

 

.


پريناز خواست چيز ديگري بگويد كه سريع گفت

 
:ترانه مامان اومد....باي

...


ترانه هم خداحافظي كرد و با لبخند محوي مشغول خوردن نيمرويش شد

 

.


سحر بعد از پياده شدن و خداحافظي از سزاوار متوجه نگاههاي سنگين هميشگي شد

 
.



زير چشمي به خانه ي رو به رو نگاه
كرد




 
.حميدرضا پسر همسايه شان از پشت پنجره خيره نگاهش ميكرد...و برخلاف هميشه با غيظ و حرص و عصبانيت به

او چشم دوخته بود و صورتش مثل بادكنك باد كرده بود و مانند لبو سرخ شده بود

.
سحر از ديدن چهره ي او خنده اش
گرفت و وارد خانه شد



.


صبح روز بعد ترانه با كمي معطلي قصدي سوار شد


.


سزاوار با حرص جواب سلامش را داد و ترانه بعد از سلام و عليك با دوستانش،جعبه ي ادامس نعنايي ريلكسش را از

جيب كيفش در اورد و به سمت سزاوار گرفت و گفت

:ادامس
...


سزاوار

:ممنون...ميل ندارم
...


ترانه چشمكي به دخترا زد و پرسيد

:
راستي اسمتون چي بود؟
سزاوار


:سزاوار هستم
...


ترانه كم اورد و اهسته گفت

:اهان...و تا موقع رسيدن به مدرسه هر چهار نفر ساكت بودند
.


بعد از پياده شدن،سزاوار گاز ماشين را گرفت و با سرعت از انها دور شد


.


ترانه

:پسره ي چلغوز و نيگا كنا...حالا اينم واسه ي ما ناز ميكنه
...


سحر

: چيكارش دارين بيچاره رو...راستي صبح تو چرا الكي تو راهرو وايستاده بودي؟سايه ات و ديدم...
مريضي؟
ترانه پيروزمندانه لبخندي زد و گفت


:ميخواستم ديرش بشه...به كلاسش نرسه...راستي دانشجوي چيه
....


شميم

:به قران ساديسم داري تو
...


سحر

:يارو اسمشو نميگه...بياد واست بيوگرافي كامل بده
....


ترانه دماغش را بالا داد و گفت

:بالاخره كه ميفهمم
....


سحر جدي گفت

:
هيچ ميدوني داري خيانت ميكني؟
ترانه چشمهايش را گرد كرد و پرسيد


:
خيانت؟خيانت به كي؟
هر سه نفر باهم گفتند


:طالب
...


ترانه پشت چشمي نازك كرد و گفت

:خوب اون بايد بياد جلو...من كه نميتونم برم خواستگاريش
...

 


پريناز

:
نه مثل اينكه بدت نمياد؟؟؟
ترانه


:تو اين قحطي پسر....همينم غنيمته...تازه كي بدش مياد شوهرش خارجي باشه؟؟؟تازه بچمونم دورگه ميشه
...


شميم

:دو رگه ي ايراني و افغاني....بچه هاتون خيلي ناز ميشن...
كمي خيره خيره به هم نگاه كردند و بعد هرچهار نفر با
صداي بلند به افكارشان خنديدند



.


فصل دوم


:


انقدر خسته بود كه روي پايش بند نبود

.خودش را روي كاناپه رها كرد و سرش را به پشتي تكيه داد
.


چشمهايش را بسته بود

...خستگي بر تمام وجودش چيره شده بود
.


فرزين جلو امد و گفت

:عليك سلام
...


سزاوار

:سلام دارم ميميرم
...


فرزين

:معلومه...پاشو برو يه دوش بگير بيا شام
...


سزاوار به سختي از جايش بلند شد و فرزين باز گفت

:صبح چقدر دير اومدي...
شمقدري و كارد ميزدي خونش
درنميومد



....


سزاوار

:تقصير اون 4 تا انچوچكه ديگه....نميدوني چه فتنه هايي هستن
...


فرزين با صداي بلند خنديد و گفت

:دو روز ديگه هم بهت شماره ميدن...هم شمارتو ميگيرن...حالا صبر كن
...


سزاوار

:عمرا...من شماره ام و بدم دست اون چهار تا....خلم مگه
...


فرزين

:بي دست و پايي...خيلي بي دست و پايي....خوب يكيشونو تور كن ديگه...خوشگل موشگل نيستن
...


سزاوار

:معمولين
...


فرزين ابرويش را بالا داد و گفت

:ا...
شما به كي ميگي خوشگل؟؟؟
سزاوار به چشمهاي فرزين خيره شد و گفت


:فرزين دست بردار
...


فرزين

:نه ميخوام بدونم...دختر خوشگل از نظر تو چه ويژگي هايي بايد داشته باشه...


سزاوار

:نجابت و پاكي از همه چيز براي من مهمتره
...


فرزين

:بابا.........پسر نجيب
...


سزاوار لبخندي زد و گفت

:
ميخواي واسه ي تو جورش كنم؟؟؟
فرزين


:نه...قربون دستت...با اون تعريفايي كه تو ازشون ميكني...منم همون حنانه رو بچسبم بهتره
....


و سزاوار با لبخندي وارد حمام شد


.


وان را پر از اب گرم كردو تن خسته اش را به اب سپرد

...چشمهايش را بست و سعي كرد به چيزي فكر نكند
.


فرزين مشغول خرد كردن پياز بود و اشكهايش جاري بود


.


شهاب وارد اشپزخانه شد و گفت

:نبينم اشكتو
...


فرزين فين فيني كرد و گفت

:عليك
...


شهاب تكه اي از نان را جدا كرد و كمي پياز لاي نان گذاشت و داخل دهانش فرو برد و سري تكان داد


.


فرزين با لحني پيرزنانه گفت

:بميرم واسه بچم كه پوست و استخون شده
...


و از جايش بلند شد و پيازها را داخل تابه ريخت


.


شهاب روي صندلي نشست و همانطور كه داشت لقمه ي ديگري را اين بار با گوجه فرنگي درست ميكرد پرسيد

:
چه
خبرا؟

فرزين


:همه جا امن و امانه
...


شهاب باز پرسيد

:
امين نيومده هنوز؟
فرزين


:كشيكه....صبح مياد... و رو به شهاب با لحن خاصي گفت:
شما چه خبر؟
شهاب


:
چي چه خبر؟
فرزين





شهاب

:گوشات؟اي بگي نگي
...


فرزين

:به درك
...


شهاب

:خوب بابا قهر نكن... رفتم ديدمش...منو ديد...همو نپسنديديم و هركي رفت سي خودش
...


فرزين

: حنانه كه ميگفت خيلي خوشگله...
حالا جريان اصلي و بهش گفتي؟
شهاب


:از اخلاقش خوشم نيومد... يه مدلي بود...نه بابا ... مگه مغز خر خوردم...اينطوري كه يارو مي پره
....


فرزين

: خوب...
حالا چي؟
شهاب


:ميرم به ستاره ميگم گه خوردم...من دوست دختر ندارم
...


فرزين

:با اين بي عقليات....
ادم عاقل سر لج و لجبازي همچين قول و قراري ميذاره؟؟؟
شهاب


:
حالا كو تا جمعه؟؟؟
فرزين


:چشم رو هم بذاري جمعه است
....


شهاب با بي قيدي شانه اي بالا انداخت و گفت

: خوب كه چي
...


فرزين

:هيچي...من جوش كيو ميزنم
....


شهاب خواست چيزي بگويد كه صداي فريادي از حمام بلند شد


.


فرزين رو به شهاب گفت

:حواست به پياز باشه.نسوزه....و به سمت حمام رفت و چند ضربه به در زد و پرسيد:
حالت
خوبه؟افتادي؟

سزاوار سعي كرد لحنش عادي باشد و اهسته گفت


:اره...اره... افتادم...خوبم
...


فرزين

:نيم ساعت ديگه شام حاضره.........نيومدي ما ميخوريم
......


سزاوار

:باشه
...


و فرزين رفت

.


:
شهاب من گوشام درازه ايا؟ 


سزاوار سرش را ميان دستهايش گرفته بود

.
اصلا نفهميد كه كي خوابش برد و كي همان كابوس هميشگي به سراغش امد
و باز فرياد زده بود


...نه
...


حالش دگرگون شده بود،خسته بود و خسته تر شد

.سردرد بدي گرفته بود و شقيقه هايش تير ميكشيد...
دلش ميخواست
همانجا با صداي بلند گريه كند


...كي اين كابوس هاي لعنتي تمام ميشدند
...


ترانه با عجله سوار اتومبيل شد و گفت

:ببخشيد
...


سزاوار

:خواهش ميكنم
....


ترانه خم شد و مشغول بستن بند كفشش شد

...
خودش هم نفهميد چرا سنجاق پيكسلي كه به بغل ال استار صورتي اش
زده بود را باز كرد و كف اتومبيل انداخت



...


شميم كوله اش را روي شانه جابه جا كرد و گفتكبچه ها يه خبر داغ


...


سه نفر به او خيره شدند و مشتاق شنيدن


...


شميم

:واسه مامان بزرگم خواستگار اومده
........


هر سه نفر مات به شميم خيره شدند

....شميم با ذوق ادامه داد:يه پيرمرد خيلي خوش تيپ و با كلاس...
واي بچه ها
نميدونيد چقدر با حال بود


... مهندس بود...سه تا بچه هاش خارجن...دو سال از مامان بزرگ من كوچيكتره...
كل فاميلي ما
ريخته به هم


...بابام و كارد بزنين خونش در نمياد...عموهاممخالفن...عمه هام راضي....واي يك خر تو خري شده كه
...


ترانه

:واي بچه هاما بريم بميريم....واسه ي ننه بزرگ شميم خواستگار مياد و ما....
دستهايش را رو به اسمان گرفت و
گفت


:خدايا مارو درياب
...


سحر

:حالا مادر بزرگت چي ميگه
...


شميم با قهقهه گفت

:اون راضيه
....


پريناز

:
كجا اشنا شدن حالا؟
شميم


:تو كاروان حج... گفته بودم مامان بزرگم تابستون رفته بود حج عمره ... اين كوله امم مامانيم اورده ديگه
...


ترانه چشمكي زد و گفت

:مامان بزرگت رفته بود حج، خدا رو زيارت كنه ديگه...يا رفته بود دنبال شووووور...


پريناز

:رفته طواف ...گفته:خدا منو از اين تنهايي دربيار
....


سحر ادامه ي حرفش گفت

: يه شوهر خوب برام جور كن
....


پريناز با خنده گفت

:...خدا هم حاجت رواش كرده
....


شميم خنده اش گرفته بود با اين حال گفت

:مراقب حرف زدنتون باشه
....


ترانه

:
حالا اين پاپا بزرگت زنش مرده؟
شميم


:اره...بعد با لحن جدي گفت:
زن داشته باشه و عاشق مامان پيري من شده باشه؟؟؟ترانه بعضي وقتها يه حرفايي
ميزني



...


ترانه

:حالا چرا بابات اينا مخالفن؟خوب بده مامان بزرگت از تنهايي درمياد
....


شميم

:بابام ميگه ما ابرو داريم و از اين جور حرفها.... واي بچه ها بابام فهميد كجا اشنا شدن...
نزديك بود سكته
كنه


....همش داد ميزد اون حج قبول نيست.... اون طواف قبول نيست.... اين زيارت نبود
....


ترانه ميان كلامش امد و گفت

:عشق بازي بود
...


شميم كوله اش را از روي شانه اش برداشت و به سمت ترانه حمله كرد و ترانه با خنده جاي خالي داد و با سرعت شروع

به دويدن كرد

...و شميم هم به دنبالش...كه باعث خنده ي سحر و پريناز شد
.


ترانه فرياد كشيد

:
روان نويس مشكي كي داره؟؟؟؟؟
هديه


:زهرمار كر شديم
...


ترانه با لحني ناله مانند گفت

:بميريد همتون.....
اين همه دم و دستگاه و با خودتون هلك و هلك مياريد و ميبريد يه كلاس
سي نفره يه نفر روان نويس مشكي نداره



.........


سحر سرش را از روي كتابش بلند كرد و پرسيد

:
ترانه بلندگو قورت دادي؟چه خبرته؟
ترانه با همان ناله گفت


: نخوندممممممممممممممم...بگو يه كلمه... سحر برسونيا
....


و باز داد زد



كيميا خودكار را به سمتش گرفت و گفت

:بابا كنسل كنيم امتحان و...اخه ماه اوله هنوز....اي بابا
....


ترانه

:
اره بچه ها بريم كنسلش كنيم؟؟؟
سحر


:قربونت كيميا بذار اينجا بشينه تقلبشو بنويسه روميز... اينو نبر پايين كار دستمون ميده
...


هديه

:راست ميگه....خانم كشور به خون اين تشنه است...اينو ببينه پدر همونو در مياره....بيخيال
...


ترانه برايشان شكلكي در اورد و مشغول نوشتن روي ميز شد


.


سحربا سرزنش گفت

:چند صفحه رو ميتوني بنويسي؟؟؟ چرا نميخوني ترانه
...


ترانه همانطور كه مينوشت گفت

:واي به حالت ريز بنويسي...نرسوني ميكشمت
...


سحر سري تكان داد و ترانه همچنان مشغول نوشتن بود


.


ترانه ج�





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 3156]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن