محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1828816348
.::فروغ فرخــــــــزاد::.
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: Monica16-10-2006, 06:22 PMسلام hTtp://qsmile.com/qsimages/sp/60[1].gif از اونجایی که خانومه فروغ یکی از خانومهایه برحسته یه ایرانی و شاعرایه پر طرفدار هستن گفتم این تاپیک رو ایجاد کنم برایه شعر هایه زیباشون ... نقد ، زندگی نامه و هر چیزی که مربوط به اون عزیز می شه ... ----------------- اینم فهرست (http://forum.p30world.com/showpost.php?p=681762&postcount=43) بندیه پستهاست که آقای جعفر زحمتشو می کشن. ----------------- چکیده ای از زندگی و آثار فروغ فروغ در دیماه سال ۱۳۱۳ در محلۀ امیریۀ تهران پا به عرصۀ وجود نهاد پدرش محمد فرخ زاد یک نظامی سختگیر بود و مادرش زنی ساده و خوش باور. او فرزند چهارم یک خانوادۀ نه نفری بود چهار برادر به نامهای امیر مسعود، مهرداد و فریدون و دو خواهر به نامهای پوران و گلوریا پس از اتمام دوران دبستان به دبیرستان خسروخاور رفت. در همین زمان تحت تاثیر پدرش که علاقمند به شعر و ادبیات بود. کم کم به شعر روی آورد. و دیری نپائید که خود نیز به سرودن پرداخت. خودش می گوید که " در سیزده چهارده سالگی خیلی غزل می ساختم ولی هیچگاه آنها را به چاپ نرساندم. " در سال ۱۳۲۹ در حالی که ۱٦ سال بیشتر نداشت با نوۀ خالۀ مادرش پرویز شاپور که ۱٥ سال از او بزرگتر بود ازدواج کرد. این عشق و ازدواج ناگهانی بخاطر نیاز فروغ به محبت و مهربانی بود. چیزی که در خانۀ پدری نیافته بود. پس از پایان کلاس سوم دبیرستان به هنرستان بانوان می رود و به آموختن خیاطی و نقاشی می پردازد. از ادامه تحصیلاتش اطلاعاتی در دست نیست. می گویند که او تحصیلات را قبل از گرفتن دیپلم رها می کند اولین مجموعۀ شعر او به نام " اسیر " در سال ۱۳۳۱ در سن ۱۷ سالگی منتشر می گردد. کم و بیش اشعاری از او در مجلات به چاپ می رسد. با به چاپ رسیدن شعر " گنه کردم گناهی پر ز لذت" در یکی از مجلات هیاهوی عظیمی بپا می شود و فروغ را بدکاره می خوانند و از آن پس مورد نا مهربانی های فراوان قرار می گیرد. " گریزانم از این مردم که با من به ظاهر همدم و یکرنگ هستند ولی در باطن از فرط حقارت به دامانم دو صد پیرانه بستند " در سال ۱۳۳۲ با شوهرش به اهواز می رود. دیری نمی پاید که اختلافات زناشوئی باعث برگشت فروغ به تهران می شود حتی تولد کامیار پسرشان نیز نمی تواند پایه های این زندگی را محکم سازد. سرانجام فروغ در سال ۱۳۳٤ از شوهرش جدا می شود قانون فرزندش را از او می گیرد. حتی حق دیدنش را. فروغ ۱٦ سال تمام و تا آخر عمرش هرگز فرزندش را ندید " وقتی اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود و در تمام شهر قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند وقتی که چشم های کودکانۀ عشق مرا با دستمال تیرۀ قانون می بستند و از شقیقه های مضطرب آرزوی من فواره های خون به بیرون می پاشید چیزی نبود. هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری دریافتم : باید، باید، باید دیوانه وار دوست بدارم مجموعه های از کارهای فروغ فرخزاد مجموعۀ شعر ـ اسیر ۱۳۳۱ ـ دیوار ۱۳۳٦ ـ عصیان ۱۳۳٨ ـ تولدی دیگر۱۳٤۱ و مجموعۀ نا تمام ( ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد) در حوزۀ سینما ـ پیوندفیلم(یک آتش)که در سال ۱۳۴۱ در دوازدهمین جشنوارۀ فیلم های کوتاه و مستند ونیز در ایتالیا شایستۀ دریافت مدال طلا و نشان برنز شد. ـ بازی در فیلمی از مراسم خواستگاری در ایران. سفارش موسسۀ ملی کانادا به گلستان فیلم بود. ـ همکاری در ساختن بخش سوم فیلم ( آب و گرما) ـ مدیر تهیۀ فیلم مستند ( موج و مرجان و خارا ) به کارگردانی ابراهیم گلستان ـ مدیر و تهیه و بازی در فیلم نیمه کارۀ ( دریا ) محصول گلستان فیلم ـ ساختن فیلم مستند ( خانه سیاه است ) از زندگی جذامیان که در زمستان سال ۱۳۴۲ برندۀ جایزۀ بهترین فیلم جشنواره ( اوبرهاوزن ) آلمان شد. ـ بازی در نمایشنامۀ ( شش شخصیت در جستجوی نویسنده ) اثر لوئیچی پیراندلو در سال ۱۳٤۲ ـ و در سال ۱۳٤٤ از طرف یونسکو فیلمی نیم ساعته و از برناردو برتولوچی فیلمی پانزده دقیقه ای . در رابطه با زندگی فروغ ساخته شد. دهمین جشنوارۀ فیلم ( اوبرهاوزن ) آلمان جایزۀ بزرگ خود را برای فیلم های مستند به یاد فروغ نام گذاری کرد. فروغ فرخزاد سرانجام در ۲٤ بهمن سال ۱۳٤٥ به هنگام رانندگی بر اثر تصادف جان سپرد و روز ۲٦ بهمن در گورستان ظهیرالدوله هنگامی که برف می بارید به خاک سپرده شد. " شاید حقیقت آن دو دست جوان بود آن دو دست جوان که زیر بارش یکریز برف مدفون شد" یادش همیشه گرامی باد Monica16-10-2006, 06:30 PMشب و هوس در انتظار خوابم و صد افسوس خوابم به چشم باز نميآيد اندوهگين و غمزده مي گويم شايد ز روي ناز نمي آيد چون سايه گشته خواب و نمي افتد در دامهاي روشن چشمانم مي خواند آن نهفته نامعلوم در ضربه هاي نبض پريشانم مغروق اين جواني معصوم مغروق لحظه هاي فراموشي مغروق اين سلام نوازشبار در بوسه و نگاه و همآغوشي مي خواهمش در اين شب تنهايي با ديدگان گمشده در ديدار با درد ‚ درد ساكت زيبايي سرشار ‚ از تمامي خود سرشار مي خواهمش كه بفشردم بر خويش بر خويش بفشرد من شيدا را بر هستيم به پيچد ‚ پيچد سخت آن بازوان گرم و توانا را در لا بلاي گردن و موهايم گردش كند نسيم نفسهايش نوشد بنوشد كه بپيوندم با رود تلخ خويش به دريايش وحشي و داغ و پر عطش و لرزان چون شعله هاي سركش بازيگر در گيردم ‚ به همهمه ي در گيرد خاكسترم بماند در بستر در آسمان روشن چشمانش بينم ستاره هاي تمنا را در بوسه هاي پر شررش جويم لذات آتشين هوسها را مي خواهمش دريغا ‚ مي خواهم مي خواهمش به تيره به تنهايي مي خوانمش به گريه به بي تابي مي خوانمش به صبر ‚ شكيبايي لب تشنه مي دود نگهم هر دم در حفره هاي شب ‚ شب بي پايان او آن پرنده شايد مي گريد بر بام يك ستاره سرگردان Monica16-10-2006, 06:50 PMhttp://rebeca.persiangig.com/f1.JPG http://rebeca.persiangig.com/f2.JPG http://rebeca.persiangig.com/f3.JPG Wisdom17-10-2006, 05:47 AMhttp://mahmoud 66.persiangig.com/forugh/pic000017.jpg http://mahmoud 66.persiangig.com/forugh/pic00002.jpg http://mahmoud 66.persiangig.com/forugh/pic00003.jpg http://mahmoud 66.persiangig.com/forugh/pic00004.jpg http://mahmoud 66.persiangig.com/forugh/pic000010.jpg Monica17-10-2006, 08:26 AMتولدي ديگر http://www.avayeazad.com/images/wmp.gif (http://rebeca.persiangig.com/tavalodidigar.rmm)(می توانید این شعر را با صدای فروغ گوش دهید) همه هستي من آيه تاريكيست كه ترا در خود تكرار كنان به سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد من در اين آيه ترا آه كشيدم آه من در اين آيه ترا به درخت و آب و آتش پيوند زدم زندگي شايد يك خيابان درازست كه هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد زندگي شايد ريسمانيست كه مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد زندگي شايد طفلي است كه از مدرسه بر ميگردد زندگي شايد افروختن سيگاري باشد در فاصله رخوتناك دو همآغوشي يا عبور گيج رهگذري باشد كه كلاه از سر بر ميدارد و به يك رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد صبح بخير زندگي شايد آن لحظه مسدوديست كه نگاه من در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد و در اين حسي است كه من آن را با ادراك ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت در اتاقي كه به اندازه يك تنهاييست دل من كه به اندازه يك عشقست به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد به زوال زيباي گلها در گلدان به نهالي كه تو در باغچه خانه مان كاشته اي و به آواز قناري ها كه به اندازه يك پنجره مي خوانند آه ... سهم من اينست سهم من اينست سهم من آسمانيست كه آويختن پرده اي آن را از من مي گيرد سهم من پايين رفتن از يك پله متروكست و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست و در اندوه صدايي جان دادن كه به من مي گويد دستهايت را دوست ميدارم دستهايم را در باغچه مي كارم سبز خواهم شد مي دانم مي دانم مي دانم و پرستو ها در گودي انگشتان جوهريم تخم خواهند گذاشت گوشواري به دو گوشم مي آويزم از دو گيلاس سرخ همزاد و به ناخن هايم برگ گل كوكب مي چسبانم كوچه اي هست كه در آنجا پسراني كه به من عاشق بودند هنوز با همان موهاي درهم و گردن هاي باريك و پاهاي لاغر به تبسم معصوم دختركي مي انديشند كه يك شب او را باد با خود برد كوچه اي هست كه قلب من آن را از محله هاي كودكيم دزديده ست سفر حجمي در خط زمان و به حجمي خط خشك زمان را آبستن كردن حجمي از تصويري آگاه كه ز مهماني يك آينه بر ميگردد و بدينسانست كه كسي مي ميرد و كسي مي ماند هيچ صيادي در جوي حقيري كه به گودالي مي ريزد مرواريدي صيد نخواهد كرد من پري كوچك غمگيني را مي شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد و دلش را در يك ني لبك چوبين مي نوازد آرام آرام پري كوچك غمگيني كه شب از يك بوسه مي ميرد و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد Monica17-10-2006, 08:38 AMحلقه دخترك خنده كنان گفت كه چيست راز اين حلقه زر راز اين حلقه كه انگشت مرا اين چنين تنگ گرفته است به بر راز اين حلقه كه در چهره او اينهمه تابش و رخشندگي است مرد حيران شد و گفت حلقه خوشبختي است حلقه زندگي است همه گفتند : مبارك باشد دخترك گفت : دريغا كه مرا باز در معني آن شك باشد سالها رفت و شبي زني افسرده نظر كرد بر آن حلقه زر ديد در نقش فروزنده او روزهايي كه به اميد وفاي شوهر به هدر رفته هدر زن پريشان شد و ناليد كه واي واي اين حلقه كه در چهره او باز هم تابش و رخشندگي است حلقه بردگي و بندگي است hTtp://i3.tinypic.com/23t06dg.gif hTtp://qsmile.com/qsimages/241.gif hTtp://i2.tinypic.com/23t09l1.gif hTtp://i4.tinypic.com/23t0aw9.gif Monica17-10-2006, 03:26 PMم. عاطف راد تاريخ انتشار: 13 دي 1382 " اگر فروغ امروز زنده بود، بيگمان از سيستم ويندوز خيلي خوشش مي آمد چون عاشق پنجره ها بود." پنجره ها، روزنه ها و دريچه ها بخشي از مهم ترين دغدغه هاي ذهني دائمي فروغ بودند. پنجره هر آن چيزي ست كه بر جهان گشوده ميشود و گيتي در آن چشم اندازهايش را بر تو مينمايد. پنجره در شعر فروغ نماد پيوند با ديگران است، نماد پيوند يافتن با ديگران و با جهان , و آن ها را از وجود خويش آگاه ساختن.پنجره پليست به سوي ادراك، به سوي تفاهم، به سوي اتحاد و يگانگي. پنجره زمزمه ي هميشگي فروغ است و دلبستگي ماندگارش. تنها كنار پنجره نشستن و با طبيعت راز و نياز كردن، گفتن و شنفتن ، آگاه ساختن و آگاه شدن: دختر كنار پنجره تنها نشست و گفت: اي دختر بهار حسد ميبرم به تو عطر و گل و ترانه و سرمستي تو را با هر چه طالبي به خدا ميخرم ز تو (دختر و بهار- دفتر اسير) پنجره دريچه اي ست بر احساسات.از آن در تو مي ريزد همه ي آن حادثه ها كه بيرون از تست و در تو چشمه سار عاطفه ها ميشود،سر چشمه ي شاديها و حزن ها، سرچشمه ي يأس ها و اميدها،سر چشمه ي انديشه هاي غريب غروبين: خورشيد تشنه كام در آن سوي آسمان گويي ميان مجمري از خون نشسته بود ميرفت روز و خيره در انديشه اي غريب دختر كنار پنجره محزون نشسته بود (دختر و بهار - دفتر اسير پنجره باز است و در سايه اش تو به طبيعت مينگري ، از درون خويش بر جهان برون شاهدي و حاضر بر حضور هستي، آميخته در امواج نيستي: پنجره باز ودر سايه ي آن رنگ گلها به زردي كشيده پرده افتاده بر شانه ي در آ آب گلدان به آخر رسيده (خانه ي متروك - دفتر اسير هر پنجره اي روزنه اي ست، روزنه اي بر روشنايي، روزنه اي بر نور، بر درخشش عواطف انساني.هر روزنه ستاره اي ست، ستاره اي سوزان همچون قطره هاي اشك. پنجره رمز و راز اميد است ، اميدي برخاسته از بينش، از نگرش به افق هاي دوردست، به چشم اندازهاي بيكرانه. پنجره راه ورود روشنايي است و گذرگاه فروغ اشراق. وسيله ي ارتباط است و كسب آگاهي.آگاه شدن بر جهان وجود و آگاه ساختن جهان از وجود خويش. پنجره ابزار به تفاهم رسيدن است با ديگران و كليد گشايش در، بر وجدان خويش وبر ديگراني كه آن سوي پنجره ي وجود تو قرار دارند: حرفي به من بزن من در پناه پنجره ام با آفتاب رابطه دارم (پنجره - دفتر ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد پنجره هم چنين نماد خودآگاهي ست، نماد آگاهي بر گذرا بودن هستي و سياليت جاري آن به سوي نيستي .از پنجره است كه ميتوان تك درخت پر برگ زندگي را در معرض تب زرد خزان نگريست و خشك شدن آن را به چشم معرفت ديد: چون ترا مينگرم مثل اين است كه از پنجره اي تك درختم را سرشار از برگ در تب زرد خزان مينگرم ( گذران - دفتر تولدي ديگر و تولد هستي از دل امواج نيستي. سير بي پايان و توقف ناپذير جهان در گذار دو سويه از هست به نيست و از نيست به هست. و آنچه از پس پنجره ي جهاني در گردش ابدي، نگران من و تست, نامعلومي ناشناخته است: لحظه اي و پس از آن ، هيچ پشت اين پنجره شب دارد مي لرزد و زمين دارد باز ميماند از چرخش پشت اين پنجره يك نا معلوم نگران من و تست باد ما را خواهد برد - دفترتولدي ديگر پنجره ها در تاريكي، آن گاه كه نسيم است و سكوت، پذيراي نگاه آبي ماهند و آواز زنجره ها كه رمز همدلي ست و مهرباني: ترا صدا كردم ترا صدا كردم تمام هستي من چو يك پياله ي شير ميان دستم بود نگاه آبي ماه به شيشه ها ميخورد ترانه اي غمناك چو دود بر ميخاست و شهر زنجره ها چو دود مي لرزيد به روي پنجره ها در ميان تاريكي - دفتر تولدي ديگر پنجره هاي گشوده. پنجره هاي گشوده بر باران. با همدمانش كه مظهر بخشايشند و سرچشمه ي بارآوري، و درخت پيوند گستر وجودشان ريشه هايي دارد نقب زننده در اعماق غربت اي ساكنان سرزمين ساده ي خوشبختي اي همدمان پنجره هاي گشوده بر باران بر او ببخشاييد بر او ببخشاييد زيرا كه مسحور است زيرا كه ريشه هاي هستي بارآور شما در خاك هاي غربت او نقب ميزنند ( بر او ببخشاييد - دفتر تولدي ديگر پنجره ها دارنده ي احساس و ادراكند. عاطفه ي پيوند از لذت سرشارشان مي سازد ، و سرمست ميشوند از لذت تماس، تماس با عطر جان هاي رايحه پرور: اكنون دوباره پنجره ها خود را در لذت تماس عطرهاي پراكنده باز مي يابند – دفتر تولدي ديگر ( ديوارهاي مرز اما فقط روشنايي نيست كه از پنجره به درون ميآيد، شب نيز هست و تاريكي.شب مسموم با هرم زهرآلود نفس ها. شب كدورت. شب تنهايي. شب بيگانگي. شب انزوا. شبي كه ريشه در سكوت دارد، اگر چه پر است از انبوه صداهاي تهي و نا مفهوم: ناگهان پنجره پر شد از شب شب سرشار از انبوه صداهاي تهي شب مسموم از هرم زهرآلود تنفس ها شب.... (دريافت - دفتر تولدي ديگر و در چنين شب تاريك و دمسردي ,عشق تنهاست و نگران گذرگاهي مه آلود سرشار از خاطره هاي مغشوش: ـ عشق؟ تنهاست و از پنجره اي كوتاه به بيابان هاي بي مجنون مي نگرد به گذرگاهي با خاطره اي مغشوش (در غروبي ابدي - دفتر تولدي ديگر ) و تو كه در پس آن پنجره نشسته اي و بيهوده درون تاريكي را ميكاوي ، به چه ميانديشي؟ چه چيز اين طور نظرت را به خود جلب كرده؟ غرقه در امواج كدامين دنيايي و كدامين خاطره ها؟ من به آوار ميانديشم و به تاراج وزش هاي سياه و به نوري مشكوك كه شبانگاهان در پنجره ميكاود و به گوري كوچك، كوچك چون پيكر يك نوزاد (در غروبي ابدي - دفتر تولدي ديگر) تاريكي شب در تكاپوست كه از پنجره ات بگذرد و به درون تو راه يابد: شبي كه در آن خورشيد سرد ميشود،بركت از زمين ميرود،خاك مردگان را پس ميزند و از پذيرش آن ها خودداري ميكند، شبي تاريك با سياهي متراكم و طغيان گر كه راه ها را نيز گمراه و نوميد ميسازد و از رفتن باز ميدارد: شب در تمام پنجره هاي پريده رنگ مانند يك تصور مشكوك پيوسته در تراكم و طغيان بود و راه ها ادامه ي خود را در تيرگي رها كردند (آيه هاي زميني - دفتر تولدي ديگر اما نبايد نوميد شد. بايد با چراغ اميد تاريكي را برافروخت و دريچه اي بر روشنايي گشود، و چه كسي جز "مهربان ترين يار" مي تواند بخشنده ي چراغ به تاريكي و گشاينده ي دريچه بر روشنايي باشد؟ من از نهايت شب حرف ميزنم من از نهايت تاريكي و از نهايت شب حرف ميزنم اگر به خانه ي من آمدي اي مهربان چراغ بيار و يك دريچه كه از آن به ازدحام كوچه ي خوشبختي بنگرم ( هديه - دفتر تولدي ديگر و آنگاه كه دريچه گشوده ميشود ، چهره اي شگفت پشت آن منتظر تست كه با تو سخن بگويد وبه تو پيام دهد.چهره اي شگفت كه در آن سوي دريچه روان است و باد طرح جاريش را لحظه به لحظه دگرگون و محو ميكند: و چهره اي شگفت از آن سوي دريچه به من گفت "حق با كسيست كه ميبيند " (ديدار در شب - دفتر تولدي ديگر و تو از خود ميپرسي: آيا زمان آن نرسيدست كه اين دريچه شود باز... باز... باز؟ كه آسمان ببارد؟ (ديدار در شب - دفتر تولدي ديگر پنجره سرچشمه ي آگاهيست،سرچشمه ي جوشش و فوران آگاهي، آگاهي بر سرزنش هاي تلخ،بر استمدادها و ياري جستن ها: و از ميان پنجره ميديدم كه آن دو دست ، آن دو سرزنش تلخ و همچنان دراز به سوي دو دست من در روشنايي سپيده دمي كاذب تحليل مي رود (ديداري در شب - دفتر تولدي ديگر پنجره سرچشمه ي خودآگاهي نيز هست،دريچه اي ست بر وجدان ملامت گر و نقاد تو.اگر توقف كني،اگر گرفتار سكون و ركود شوي،اگر در جا بزني يا فرو بغلطي،به تو هشدار خواهد داد و نكوهشت خواهد كرد: و آن بهار، وآن وهم سبز رنگ كه بر دريچه گذر داشت، با دلم ميگفت: « نگاه كن! تو هيچگاه پيش نرفتي تو فرو رفتي.» (وهم سبز - دفترتولدي ديگر) ولي اين پنجره اگر چه روزنه اي ست سرد وعبوس،و منتقدي ملامت گر با نگاهي سرزنش بار،دريچه اي به سوي اميد نيز هست ، وروزنه اي به سوي روشنايي ، روزنه اي بر هواي تازه ي همدلي در فضاي در بسته،تنگ و خفقان آور تنهايي: همه ميدانند همه ميدانند كه من و تو از آن روزنه ي سرد و عبوس باغ را ديديم و از آن شاخه ي بازيگر دور از دست سيب را چيديم ... سخن از پچ پچ ترساني در ظلمت نيست سخن از روزست و پنجره هاي باز و هواي تازه (فتح باغ - دفترتولدي ديگر) صبح پنجره ها صبح عشق است و دلبستگي. صبحي در گشوده بر آواز گنجشك هاي پرگوي عاشق، صبح تفاهم و همبستگي: وقتي كه شب مكرر ميشد وقتي كه شب تمام نميشد تو از ميان نارون ها ، گنجشك هاي عاشق را به صبح پنجره دعوت ميكردي (من از تو ميمردم - دفتر تولدي ديگر و با عشق پنجره پر ميشود از آواز قناري هايي: كه به اندازه ي يك پنجره ميخوانند (تولدي ديگر - دفتر تولدي ديگر ذهن پاك پنجره سرشار است از تصور روشنايي، از تصور چراغي كه چونان شعله ي بنفش شفق ميسوزد و فانوس ذهن را با روشنايي خويش برميافروزد: انگار آن شعله ي بنفش كه در ذهن پاك پنجره ها ميسوخت چيزي به جز تصور معصومي از چراغ نبود (ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد پنجره ،اما، ديدني بالقوه است ، امكاني ست براي نگريستن، دريافتن و درك كردن. و ميان پنجره و ديدن هميشه فاصله اي ست از پنجره ميتوان و بايد در هر لحظه مرگ را ديد كه آرام آرام به سوي ما ميآيد با روشنايي بيهوده اش ، مرگي كه مسدود كننده ي دريچه ها و ويران كننده ي دست هاست، مرگي كه تمام لحظه هاي سعادت را انباشته و بر حضور سرد خويش آگاهانيده است: چه روشنايي بيهوده اي در آن دريچه ي مسدود سر كشيد چرا نگاه كردم؟ تمام لحظه هاي سعادت مي دانستند كه دست هاي تو ويران خواهد شد و من نگاه نكردم تا آن زمان كه پنجره ي ساعت گشوده شد و آن قناري غمگين چهار بار نواخت (ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد پنجره رابطه اي ست زنده و روشن ميان آدمي و پرنده، ميان آدمي و نسيم, كه بر سادگي و صفاي صميمانه ي كودكي گشوده ميشود و چون اين صفا و صميميت به گندناي مسموم دروغ ها و تباهي ها و دورويي ها و فريب كاري هايي كه نام آن را به دروغ زندگي ميگذاريم و جز عفونتي گنديده و مرده چيزي نيست، آلوده ميشود، ميشكند و بسته ميگردد: بعد از تو پنجره كه رابطه اي بود سخت زنده و روشن ميان ما وپرنده ميان ما و نسيم شكست شكست شكست (بعد از تو - دفتر ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد پنجره دروازه ي بينايي ست و دروازه ي شنوايي. راهي ست به قلب زمين،به قلب زندگي، نقبي به اعماق عاطفه ها و گشايشي بر پهنه ي آسمان، آسمان بيكران مهربان كه خانه ي خورشيد است و سرچشمه ي روشنايي: يك پنجره براي ديدن يك پنجره براي شنيدن يك پنجره كه مثل حلقه ي چاهي در انتظار خود به قلب زمين ميرسد و باز ميشود به سوي وسعت اين مهرباني مكرر آبي رنگ يك پنجره كه دست هاي كوچك تنهايي را از بخشش شبانه ي عطر ستاره هاي كريم سرشار ميكند و مي شود از آنجا خورشيد را به غربت گل هاي شمعداني مهمان كرد يك پنجره براي من كافي ست (پنجره - دفتر ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد) زيرا همه ي زندگي با سراسر لحظات تلخ و شيرينش،با همه ي غم ها و شادي هايش، با همه ي بيم ها و اميد هايش، با فراز و نشيب هايش، با رنج و راحتش ،و با كام ها و ناكامي هايش،پنجره اي ست در اتاق جان تو، گشوده بر جهان،پنجره اي كه از آن صداي جهان را مي شنوي و آواي جهان در قلبت پژواك مي يابد، پنجره اي كه تنها پل پيوند ميان تست و روشنايي، پنجره اي كه بر جهان مي گشايي و از آن فروغ جانت در آيينه ي جهان بازتاب مي يابد و روشنايي آفتاب بر تو ميتابد، پنجره اي كه پناهگاه تست : حرفي به من بزن من در پناه پنجره ام با آفتاب رابطه دارم (پنجره – دفتر ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد Monica17-10-2006, 03:32 PMوداع مي روم خسته و افسرده و زار سوي منزلگه ويرانه خويش به خدا مي برم از شهر شما دل شوريده و ديوانه خويش مي برم تا كه در آن نقطه دور شستشويش دهم از رنگ نگاه شستشويش دهم از لكه عشق زين همه خواهش بيجا و تباه مي برم تا ز تو دورش سازم ز تو اي جلوه اميد حال مي برم زنده بگورش سازم تا از اين پس نكند باد وصال ناله مي لرزد مي رقصد اشك آه بگذار كه بگريزم من از تو اي چشمه جوشان گناه شايد آن به كه بپرهيزم من بخدا غنچه شادي بودم دست عشق آمد و از شاخم چيد شعله آه شدم صد افسوس كه لبم باز بر آن لب نرسيد عاقبت بند سفر پايم بست مي روم خنده به لب ‚ خوينن دل مي روم از دل من دست بدار اي اميد عبث بي حاصل Monica17-10-2006, 04:25 PMhttp://rebeca.persiangig.com/f8.jpg http://rebeca.persiangig.com/f10.JPG http://rebeca.persiangig.com/f7.J سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1659]
-
گوناگون
پربازدیدترینها