تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 23 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):علت روزه گرفتن آن است كه به سبب آن ثروتمند و فقير برابر شوند زيرا ثروتمند گرسنگى را اح...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1828740812




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ادب جهان - خداحافظ دايي ادوارد


واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: ادب جهان - خداحافظ دايي ادوارد


ادب جهان - خداحافظ دايي ادوارد

ريچارد براتيگان/سينا كمال‌آبادي- محسن بوالحسني :دايي ادواردم - چشم اميد خانواده ما- 26 ساله بود كه مرد؛ درست سال 1942. ژاپني‌ها دايي ادوارد را در جنگ با آمريكايي‌ها به طور غيرمستقيم كشتند. اين ماجرا به سال‌ها پيش بر مي‌گردد. دايي من مهندس بود و در جزيره ميدوي كار مي‌كرد تا اينكه هفت دسامبر 1941 ژاپني‌ها حمله كردند. هواپيماهاي جنگي جزيره را به توپ بستند و بمباران كردند. به دايي‌ام مسلسلي داده شد تا براي دفاع از جزيره كمك كند. دايي جايي مناسب را براي علم كردن مسلسل پيدا مي‌كند و راه مي‌افتد. اما انگار قرار نبود هيچ‌وقت به آنجا برسد. بمبي در نزديكي‌اش منفجر مي‌شود و رويش سايه مي‌اندازد. تركشي به سرش مي‌خورد. همه چيز جلوي چشمش تيره مي‌شود و جان‌پناهي كه در نظر گرفته بود بي‌استفاده مي‌ماند و به دادش نمي‌رسد. او را با كشتي به هاوايي بردند. چند ماه بيهوش بود. تركش را از سرش بيرون آوردند و او با سر بانداژ شده هفته‌ها خوابيد و خوابيد تا اينكه بعد از مدتي طولاني چشم باز كرد و به زندگي برگشت اما اين مسئله خيلي ادامه پيدا نكرد. دوره بهبودي نسبي‌اش از اواسط بهار 1942 شروع شد و تا زمان مرگش در پاييز همان سال ادامه يافت و در اين فاصله در يك پايگاه هوايي سِري در سيتكاي آلاسكا كار مي‌كرد. در مدت نقاهتش در هاوايي وقتش را با نوشتن اشعاري به سبك روديارد كيپلينگ و رابرت ويليام سرويس و عمر خيام سپري مي‌كرد؛ گاهي هم بعضي شعرهاي آنها را از حافظه روي كاغذ منتقل مي‌كرد. مهندس برجسته‌اي بود و در عين حال يك موجود رمانتيك. هميشه شعرهايش را در دفتر فنري سه حلقه‌اي مي‌نوشت.

يادم مي‌آيد در سال‌هاي بعد از جنگ هر وقت مي‌خواندمشان حس غريبي پيدا مي‌كردم. جنگ تمام شده بود. ما پيروز شده بوديم. دايي ادوارد من مرده بود و من شعرهايش را مي‌خواندم.
بعد از اينكه از بيمارستاني در هئولولو مرخص شد يك‌راست به سانفرانسيسكو رفت و دو هفته‌اي را به رابطه‌اي عاشقانه با يك بيوه زن سپري كرد و اين مسئله آن روزها مسئله مهمي بود. آنها از شعرهاي خيام لذت مي‌بردند و اين شعرها را با هم دوره مي‌كردند.
فكر مي‌كنم دايي ادواردم لياقت داشت چند ماه بيشتر زندگي كند. قرار بود پاييز بميرد و من در هيئت يك پسربچه هفت‌ساله كنار تابوتش بايستم و زل بزنم به صورتش با آن آرايش مضحك و مجبور باشم رژ چسبيده روي دهان مرده‌اش را ببوسم. زير بار نرفتم و در راهرو كليسا از جلوي تابوت - از مرگش- فرار كردم. از چشم اميد خانواده؛ موجود بي‌جان رژ قرمززده‌اي باقي مانده بود.
شب بود
بيرون باران مي‌آمد.
ژاپني‌ها به طور غيرمستقيم او را كشتند.
روي او بمب انداختند.
بعد از دوره عاشقانه اقامت در سانفرانسيسكو به سيتكا رفت و در پايگاه هوايي مشغول به كار شد. خلاصه اينطور مُرد:
سرش هنوز بانداژ بود و كاملا رو به راه نبود ولي مي‌خواست به مردم كمك كند پس توي پايگاه كارش را شروع كرد.
يك روز، جرثقيلي، تعدادي الوار را روي يك سكو تا طبقه سوم يك ساختمان در دست ساخت بالا آورده بود. دايي روي تخته‌ها پا گذاشت و با آنها بالا رفت. شايد مي‌خواست كسي را ببيند يا چيزي را بررسي كند. وقتي سكو به ارتفاع 16 پايي رسيد، افتاد و گردنش شكست.
هزاران نفر از ارتفاع 16 پايي پرت مي‌شوند و بلند مي‌شوند و راه مي‌افتند و فقط رعشه مي‌گيرند و هيچ بلايي سرشان نمي‌آيد. عده‌اي ديگر هم دست و پايشان مي‌شكند. دايي من گردنش شكست و به طرف من آمد كه در يك شب باراني بالاي تابوتش در تاكوماي واشنگتن ايستاده بودم و مجبور بودم عشقم را با بوسه‌اي به رژِ چسبيده روي لب‌هاي مرده‌اش نشان دهم. زير بار نرفتم و از كليسا فرار كردم. احتمالا به خاطر تركشي كه از بمب ژاپني به سرش خورده بود روي سكو گيج شده بود. جلوي چشمش سياهي رفته، افتاده و گردنش شكسته. به سن او كه رسيدم شعري درباره مرگش نوشتم به نام:
1942
بنواز، درخت پيانو!
دركنسرت تاريك دايي من!
بيست و شش ساله؛
مرده.
تابوتش مسافريست
با كشتي از سيتكا
به خانه؛
مثل انگشت‌هاي بتهون
برگيلاس نوشيدني.
بنواز، درخت پيانو!
در كنسرت تاريك دايي من!
افسانه‌ي كودكي‌ام
مرده.
به تاكوما برش مي‌گردانند.
تابوتش در شب
پرنده‌ مسافريست؛
كه در اعماق دريا
بي‌لمس آسمان پرواز مي‌كند.
بنواز، درخت پيانو!
در كنسرت تاريك دايي من!
قلبش را براي عاشقي
و مرگش را به تختخوابي ببر
به خانه برش گردان!
سوار بر كشتي از سيتكا
تا جايي كه من متولد شدم
او را به خاك بسپارند.

ژاپني‌ها به طور غيرمستقيم او را كشتند. رويش بمب انداختند. هيچ وقت حالش خوب نشد 34 سال از مرگش مي‌گذرد. چشم اميدخانواده‌مان بود. آينده‌مان بود.
همه چيزهايي كه نوشتم، يكي از افسانه‌هاي تاريخ خانواده ما بود. تاريخ‌ها و وقايع ممكن است دور از واقعيت باشند چون در اين مدت طولاني كه گذشته دگرگون شده‌اند. نارسايي حافظه انسان و شاخ و برگ دادن كه خصيصه آدمي است همه و همه به اين مسئله دامن مي‌زنند. اما يك چيز كاملا روشن است:
دايي ادوارد من در اواسط دهه 20 بر اثر بمباران ژاپني‌ها مُرد و هيچ چيز در دنيا، - هيچ قدرت و هيچ دعايي- او را به ما باز نخواهد گرداند.
او مرده
او براي هميشه رفته.
اين نوع معرفي يك كتاب شعر كه احساسات عميق مرا نسبت به ژاپني‌ها بيان مي‌كند عجيب و غريب است اما چاره‌اي نيست. اين قسمتي از يك نقشه است كه مرا به ژاپن و نوشتن اين كتاب رساند. نقاط ديگري را روي نقشه كه در اواخر بهار 1976 مرا به ژاپن و اين اشعار كشاند توصيف مي‌كنم. در تمام مدت جنگ از ژاپني‌ها نفرت داشتم.
آنها را موجوداتي شيطاني و انسان‌هايي پست مي‌دانستم كه بايد از بين بروند تا داشتن تمدن، آزادي و عدالت براي همه ممكن شود. نقاشي‌هاي روزنامه‌ها آنها را به شكل ميمون‌هاي دندان‌گرازي نشان مي‌دادند. اين تبليغات ذهن بچه‌ها را پررو مي‌كرد.
در بازي‌هاي جنگي هزاران سرباز ژاپني را كشتم. داستان كوتاهي نوشته‌ام به نام «بچه روح‌هاي تاكوما» كه دغدغه من براي كشتن ژاپني‌ها در سنين شش، هفت، هشت، 9 و 10 سالگي را نشان مي‌دهد. در كشتن آنها مهارت پيدا كرده بودم. سرگرم‌كننده‌ترين تفريح من كشتن ژاپني‌ها بود.

يادم مي‌آيد وقتي جنگ تمام شد سينما بودم و فيلمي از موريس مورگان مي‌ديدم. يك‌دفعه روي صفحه يك پارچه زرد ظاهر شد با اين جمله : با تسليم ژاپن به آمريكا، جنگ جهاني دوم تمام شد. همه توي سالن به وجد آمدند و شروع كردند به داد و فرياد و خنده. بعدازظهر گرم تابستان بود و همه چيز به هم‌ريخته نشان مي‌داد. غريبه‌ها يكديگر را بغل مي‌كردند و مي‌بوسيدند. ماشين‌ها بوق مي‌زدند. در خيابان‌ها سيل جمعيت راه افتاده بود. ترافيك وحشتناك. مردم مثل مورچه‌ها، دسته‌جمعي حركت مي‌كردند و باز همديگر را مي‌بوسيدند.
چه بايد مي‌كرديم؟
سال‌هاي طولاني جنگ تمام شده بود.
اين موجودات پست - ژاپني‌ها - را شكست داده بوديم.
عدالت و حقوق بشر
بر اين موجودات جنگلي پيروز شده بود.
وقتي 10 ساله بودم حسم اين بود كه با اين پيروزي انتقام خون دايي ادواردم گرفته شده. ژاپن با شكستش تاوان خون دايي مرا داد. هيروشيما و ناكازاكي شمع‌هاي افتخارآميزي بودند كه روي كيك جشن قرباني شدن ژاپن مي‌سوختند. سال‌ها گذشت. بزرگ‌تر شدم. ديگر 10 ساله نبودم.
اين دفعه 15 ساله بودم و جنگ خاطره شده بود و نفرت من از ژاپني‌ها هم همراهش. احساساتم بخار مي‌شد. ژاپني‌ها از جنگ درس گرفته بودند و ما مسيحيان بخششگري بوديم كه به آنها فرصتي ديگر داديم و پاسخ آنها عالي بود. آنها بچه‌هاي كوچكي بودند و ما پدراني كه به خاطر بد بودنشان به شدت تنبيه‌شان كرديم. ولي حالا خوب شده بودند و ما هم بخشيده بوديم‌شان. تا آن موقع موجودات حقيري بودند و ما آدمشان كرديم و سرعت يادگيري‌شان البته حرف نداشت.
17 ساله و 18 ساله شدم و شروع به خواندن هايكوي ژاپني از قرن هفدهم به بعد كردم. كار‌هاي باشو و ايسا را مي‌خواندم. از نوع زبانشان خوشم مي‌آمد. تمركزشان روي احساسات، تصاوير و جزيي‌نگري‌شان تا جايي كه به شكل شبنم‌گونه‌اي مي‌رسيدند.
كم‌كم مي‌فهميدم ژاپني‌ها موجودات مادون انساني نبوده‌اند بلكه قبل از رودررويي با ما در هفت دسامبر، تمدن داشته‌اند و مهربان و عاطفي بوده‌اند.
جنگ فكرم را مشغول كرده بود. كم‌كم داشتم مي‌فهميدم چه اتفاقاتي افتاده. كم‌كم مي‌فهميدم شروع جنگ يعني نارسايي عقل و منطق و تا وقتي جنگ ادامه دارد بي‌منطقي و جنون حكم مي‌كند. طومارها و نقاشي‌هاي ژاپني را نگاه مي‌كردم تحت تاثير قرار مي‌گرفتم.
از نوع نقاشي پرنده‌هاشان خوشم مي‌آمد چون عاشق پرنده‌ها بودم و ديگر پسربچه جنگ جهاني دوم نبودم كه از ژاپني‌ها بيزار باشد و بخواهد انتقام دايي ادواردش را بگيرد.
به سانفرانسيسكو رفتم و با آدم‌هايي مي‌گشتم كه حسابي تحت تاثير ذن بودند. كم‌كم با تماشاي روش زندگي دوستانم بوديسم را انتخاب كردم. من در مسائل مذهبي اهل منطق نيستم. خيلي كم فلسفه خوانده‌ام.
چيدمان خانه و برنامه‌ريزي زندگي دوستانم را مي‌ديدم. انتخاب بوديسم براي من مثل يك كودك سرخپوست بود كه پيش از آمدن سفيدپوست‌ها به آمريكا چيزهايي را ياد گرفته باشد. سرخپوست‌ها با مشاهده ياد مي‌گيرند. من بوديسم را با مشاهده انتخاب كردم.
ياد گرفته‌ام غذاها و موسيقي ژاپني را دوست داشته باشم. بيشتر از 500 فيلم ژاپني ديده‌ام. چنان سريع زيرنويس‌ها را مي‌خوانم كه انگار بازيگرهاي انگليسي حرف مي‌زنند. دوستان ژاپني پيدا كردم. ديگر پسربچه كينه‌جوي دوران جنگ نبودم.
دايي ادواردم
افتخار و آينده خانواده ما
در اوج جواني كشته شد
بدون او چه بر سر ما مي‌آيد؟
بيشتر از يك ميليون جوان ژاپني هم، افتخار و آينده خانواده‌هاشان مرده بودند علاوه بر صدهاهزار زن و كودك بي‌گناه كه در حملات وحشيانه به ژاپن و بمباران اتمي هيروشيما و ناكازاكي كشته شدند. بدون آنها چه بر سر ژاپن مي‌آمد؟ كاش هيچ كدام اينها پيش نيامده بود. رمان ژاپني مي‌خواندم. تانيزاكي و... بعد از آن مي‌دانستم كه بايد به ژاپن بروم. مطمئن بودم قسمتي از زندگي‌ام در ژاپن در انتظار من است. كتاب‌هايم به ژاپني ترجمه شده بود و اين به من انرژي و جرات مي‌داد تا به تنها راه نهايي‌ام در نوشتن ادامه بدهم مثل گرگي چوبي كه آرام در جنگل مي‌خزد.
از سفر بيزارم
ژاپن خيلي دور است.
ولي مي‌دانستم يك روز بايد بروم. انگار آهن‌ربايي روحم را به جايي مي‌كشيد كه هرگز نرفته بود. يك روز سوار هواپيما شدم و از اقيانوس آرام گذشتم. اين شعرها (اشعار كتاب 30 ژوئن، 30 ژوئن) مربوط به زماني است كه از هواپيما پياده شدم و پا به خاك ژاپن گذاشتم. شعرها تاريخ دارند و دقيقا مثل خاطراتم هستند. با همه شعرهايي كه تا حالا نوشته‌ام فرق دارند. كيفيتشان با هم فرق دارد. ولي همه‌شان را چاپ كردم چون خاطراتي هستند كه احساس مرا در ژاپن نشان مي‌دهند. در ضمن كيفيت زندگي هم غالبا متغير است.
اشعار اين كتاب به دايي ادواردم تقديم شده‌اند.
به همه دايي ادواردهاي ژاپني تقديم شده كه در فاصله زماني هفت دسامبر 1941 تا 14 آگوست 1945 يعني پايان جنگ جهاني دوم جان خود را از دست دادند.
30 سال پيش بود. تقريبا يك‌سوم قرن گذشت. جنگ تمام شد.
خدا همه رفتگان چشم به راه مانده را بيامرزد.
پاين كريك، مونتانا
16 آگوست 1976
پي‌نوشت:
* اين نوشتار مقدمه‌اي است بر مجموعه 77شعري «30ژوئن، 30 ژوئن» به قلم ريچارد براتيگان. توضيحات لازم در مورد اين مجموعه در انتهاي مقدمه آمده است. نشر رسش به زودي مجموعه كامل شعرهاي اين شاعر و نويسنده را در قالب دو مجموعه به نام‌هاي: «خانه‌اي جديد درد آمريكا» و «لطفا اين كتاب را بكاريد» منتشر خواهد كرد. اين مقدمه به همراه شعرهاي اين مجموعه در كنار چهار دفتر ديگر در جلد دوم اين كتاب‌ها خواهد آمد...
 دوشنبه 20 خرداد 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: همشهری]
[مشاهده در: www.hamshahrionline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 588]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن