-
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد شاعر : حافظ بسوختيم در اين آرزوي خام و نشد گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد به لابه گفت شبي مير مجلس تو شوم بشد به رندي و دردي کشيم نام و نشد پيام داد که خواهم نشست با رندان که ديد در ره خود تاب و پيچ دام و نشد رواست در بر اگر ميطپد کبوتر دل چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد بدان هوس که به مستي ببوسم آن لب لعل که من به