-
به جان پير خرابات و حق صحبت او شاعر : حافظ که نيست در سر من جز هواي خدمت او به جان پير خرابات و حق صحبت او بيار باده که مستظهرم به همت او بهشت اگر چه نه جاي گناهکاران است که زد به خرمن ما آتش محبت او چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد مزن به پاي که معلوم نيست نيت او بر آستانه ميخانه گر سري بيني نويد داد که عام است فيض رحمت او بيا که دوش به مستي سروش عالم غيب که نيست معصيت و زهد بي