-
دلم رميده شد و غافلم من درويش شاعر : حافظ که آن شکاري سرگشته را چه آمد پيش دلم رميده شد و غافلم من درويش که دل به دست کمان ابروييست کافرکيش چو بيد بر سر ايمان خويش ميلرزم چههاست در سر اين قطره محال انديش خيال حوصله بحر ميپزد هيهات که موج ميزندش آب نوش بر سر نيش بنازم آن مژه شوخ عافيت کش را گرم به تجربه دستي نهند بر دل ريش ز آستين طبيبان هزار خون بچکد چرا که شرم هميآي