-
سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده به گوش شاعر : حافظ که دور شاه شجاع است مي دلير بنوش سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده به گوش هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش شد آن که اهل نظر بر کناره ميرفتند که از نهفتن آن ديگ سينه ميزد جوش به صوت چنگ بگوييم آن حکايتها به روي يار بنوشيم و بانگ نوشانوش شراب خانگي ترس محتسب خورده امام شهر که سجاده ميکشيد به دوش ز کوي ميکده دوشش به دوش ميبردند مکن ب