-
حمام نويسنده: اكبر صحرايي مادر از پشت در حمام صدا زد: ـ رضا بيام پشتت رو كيسه بكشم. ـ خودم ميتونم. زحمتت ميشه! ـ اومدم، شرم نداره! رضا هول دست برد طرف لامپ حمام. داغي لامپ انگشتانش را چزاند. اعتنا نكرد و لامپ را چرخاند تا خاموش شد. مادر قدم داخل حمام گذاشت، تنها از دريچهي كوچكي نور داخل ميريخت. حمام را كه نيمه تاريك ديد، گفت: ـ چراغ رو روشن نكردي! دست برد و كليد برق را چند باز زد. وقتي لامپ روشن نشد، گفت: ـ لعنت بر