-تفنگ حاجی قهرمان
یکی بود، یکی نبود. مرد ثروتمندی بود که در خانه اش به روی آشنا و بیگانه باز بود. هر کس از هر جا می رسید، می توانست به خانه ی مرد ثروتمند برود و چند روزی مهمان او باشد. اسم این مرد ثروتمند، حاجی قهرمان بود.یک شب حاجی قهرمان توی خانه اش نشسته بود که صدای در خانه اش بلند شد. پسر حاجی قهرمان رفت و در خانه را باز کرد. پشت در، یک نفر شکارچی ایستاده بود که گفت: «برای شکار به این طرف ها آمده بودم، حالا دیر وقت شده و نمی توانم به خانه ی خودم بر گردم شنیده ام که پدر تو آدم میهما