-ثواب جمع کنهای فراری!من و علی تازه به گردان آمده بودیم و فقط همدیگر را میشناختیم! دوست داشتم به اطراف سرک بکشم و بفهمم در کجا هستم و دوست و رفیقی پیدا کنم، امّا مگر علی میگذاشت؟ دم به دقیقه وقتی میدید بیکارم و میخواهم به سیاحت و بازدید از اطراف بروم، یقهام را میگرفت و غرولندکنان میگفت: گوش کن سعید، من و تو نیامدهایم اینجا عمرمان را به بطالت بگذرانیم. اینجا جبههاس، وقتی بردنمان خط مقدم یا عملیات با دشمن میجنگیم و وقتی اینجا در اردوگاه هستیم باید کار خیر بکنیم و ثواب جمع کنیم. پس بازیگوشی را بگذار کنار و دنبال من بیا!