-
خانم بی حوصله مقابل تلویزیون نشسته بود و به گذشته فکر می کرد. همین چندماه پیش از کارش اخراج شده بود. او سه سال بود در شرکتی معتبر کار می کرد و این سه سال را بهترین بخش زندگی اش می دانست.
آن روزها، راس ساعتی معین در محل کارش حاضر می شود، کارهایی تکراری و بی دردسر انجام می داد، راس ساعتی معین از شرکت خارج می شد و با دوستانش به خرید می رفت. شب هم به بهانه خستگی ناشی از کارهای روزانه، از انجام مسئولیت های خانه طفره می رفت و مدام به شوهرش غر می زد. او این شیوه زندگی را دوست داشت؛ غافل از این که در دامی بزرگ گرفتار شده است.