-نابرده رنج
در زمان های قدیم، مرد ساده و دل پاکی در روستایی زندگی می کرد. او مثل کودکان، پاک و بی شیله پیله بود . با بدی ها و زشتی ها و دروغ و نیرنگ، بیگانه بود. او مردی فقیر و بی چیز بود که به نان بخور و نمیری می ساخت و شکر خداوند را به جای می آورد. درستکار و امانتدار بود. همیشه در زندگی امیدوار بود و می دانست که خداوند رزق و روزی همه موجودات را می دهد. برای همین هیچ گونه نگرانی از فقر و بی چیزی نداشت.یک شب این مرد ساده و دلپاک، خواب کودکانه ای دید. خوابی که هم خوشحالش