-پسر جوان و اژدهای قلعه
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در کشوری بزرگ پسر جوانی زندگی می کرد که از همه ی مردم شهرش شجاع تر و باهوش تر بود. این پسر جوان هیچ وقت با کسی دعوا نمی کرد، بلکه به کمک عقل و هوشش تمام دشمنانش را شکست می داد.یک روز وقتی این پسر شجاع سوار بر اسبش از کوه ها می گذشت، غار کوچکی را دید. وقتی وارد آن غار شد، قصر زیبا و بزرگی را دید.وقتی پسر جوان نزدیک قصر شد، صداهایی شنید. او سریع از دیوارهای قصر بالا رفت و دنبال صدا گشت.او