-جوخهی بمبداستان
با آسانسور به طبقهی پانزدهم میروم، جایی که بسته را پیدا کردهاند. از بستههای خطرناک بدم میآید. از سال 1970 که از ویتنام بیرون آمدم. بیست و چهار سال. کار با آنها را شروع کردم. هیچ وقت از کار خودم خوشم نمیآمده. دلم میخواهد کار دیگری بکنم. تنها چیزی که از آن زیاد میترسیدم، بیشتر از اینکه بر اثر انفجار دود شوم این بود که بخواهم دنبال کار دیگری باشم. بمبها را خنثی میکردم که شکمم را سیر کنم. اما میترسیدم دنبال کار بهتری بروم. بله مخلص کلام همین