-آخرین شناساییهوا سرد سرد بود.از سوز سرما که تا مغز استخوان هایم نفوذ کرده بود، بالا و پایین می پریدم که برادرم حسن صدایم زد:- محمد... محمد...با چشمان گشاد شده و دهان باز نگاهش کردم.مانده بودم آن همه تحمل را از کجا آورده و چه وقت می خوابد! از روزی که به منطقه آمده بودم، شبی نبود که بیدار نمانده باشد.- چرا ایستاده ای و نگاهم می کنی؟! هایی تو دستهایم کردم و به طرفش دویدم. رو پا بند نبود. کوله پشتی به دست، جلو سنگر فرماندهی قدم می زد. می دانستم قرار است قبل از شروع عملیات والفجر مقدماتی برای شناسایی به منطقه برویم. بی حرف، روبه رویش ایستادم.لبهای ترک خورده اش را به خنده کش داد و گفت: به بچه ها بگو
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان