-صدای چهل شهید به هم بسته شدهمن و هوای عطرآگین جبهههااسفند سال 60 بود؛ یعنی درست یک سال پس از شهادت عمویم، من در پادگان «المهدی(عج)» چالوس، یک لحظه از اتوبوس چشم برنمیداشتم. نیروها یکییکی سوار اتوبوس میشدند و من هم چون کبوتری پر و بال بسته، برای رهایی از قفس و رفتن به جبهه لحظه شماری میکردم. وقتی میخواستم سوار اتوبوس شوم، زمزمههایی شنیدم، میگفتند: «در کردستان، پاسداران و نیروهای بسیجی را سر میبرند و سر آنها را برای خانوادههایشان میفرستند.»
بعضیها بدون این که چیزی بگویند