-
مشتاقي و صبوري از حد گذشت يارا گر تو شکيب داري طاقت نماند ما را باري به چشم احسان در حال ما نظر کن کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را سلطان که خشم گيرد بر بندگان حضرت حکمش رسد وليکن حدي بود جفا را من بي تو زندگاني خود را نميپسندم کسايشي نباشد بي دوستان بقا را چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد آب از دو چشم دادن بر خاک من گيا را حال نيازمندي در وصف