-
عاقبت شوم ازدواج مجدد ظهر سرد زمستانی 15 سال پیش، برای مهدی کوچولو تلخترین روز زندگی بود. آن روز مثل همیشه با شوق و ذوق از مدرسه به خانه برگشت. دفتر دیکتهاش را در دست گرفته بود تا نمره بیستش را به مادر نشان دهد، اما وقتی به خانه رسید بر خلاف همیشه که مادر با لبخند در را به رویش باز میکرد هیچکس در خانه نبود. پسرک دقایقی پشت در ماند، اما وقتی از سرما در حال یخزدن بود به ناچار به خانه همسایه رفت و پرسید: «مامانم خونه نیست به شما نگفته کجا