-با بزرگان پیوند کرده
یکی بود، یکی نبود. موشی بود که کنار رودخانه ای لانه داشت. موش تنها بود. اما این را هم می دانست که تنهایی فقط برازنده ی خداست. موش شنیده بود که آن طرف رودخانه موش های زیادی زندگی می کنند. دلش می خواست به آن طرف رودخانه برود و در جمع موش های دیگر زندگی کند. بارها به کنار رودخانه رفته بود تا راهی برای رفتن به آن طرف رود پیدا کند، اما نه پلی روی رودخانه بود و نه جرات داشت خودش را به آب بزند. می دانست که اگر خودش را به آب بزند، غرق می شود و آرزوی رفتن به آ