-عاقبت غرور
یک روز سرد پاییزی بود. یک درخت زیتون تنومند همسایه ی یک درخت انجیر بود. درخت انجیر تمام برگ هایش را از دست داده و کاملاً لخت و برهنه شده بود. درخت زیتون با دیدن درخت انجیر از سر غرور بادی به غبغبش انداخت و به درخت بیچاره بسیار فخر فروخت.درخت زیتون به درخت انجیر گفت "تو چقدر بدشانسی! هر پاییز تمام برگ هات رو از دست می دی و لخت و برهنه می شی. ولی من همیشه جوان و شاداب و زیبا هستم."درخت انجیر در جواب به درخت زیتون گفت "دوست من! سرنوشت من این است که هر پاییز تمام ب