-پیرمرد باهوش و کیسه ی طلا

در قسمت قبل خواندید که پیرمرد به قصر شاه رفت تا شعرش را برای شاه بخواند و حالا ادامه ی ماجرا...شاه بی آنکه نگاهی- حتی نگاه چپ اندر قیچی- به پیرمرد قصه ما بیندازد، دم در تالار، با قدم های خیلی آرام و شمرده شمرده رفت و رفت تا رسیدن به تختش. انگار موقع راه رفتن سنگ های مرمر کف تالار را می شمرد که از تعداد آن ها کم نشده باشد و کسی آن ها را کش نرفته باشد. تاجی بزرگ و سنگین روی تخت قرار داشت. شاه که جلو تخت رسید، آن دو پیرمرد ریش