-چهارشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۳ - ۰۰:۱۸
به پسرک برخورده بود، بند پوتینهایش را محکم کرد و بازهم لباس سربازیاش را پوشید. هر روز به کوهی که نزدیک خانهشان بود میرفت و زیر نور آفتاب آنقدر از این تپه به آن تپه میدوید تا خون از دماغش جاری شود... او که لبخند هیچگاه از صورتش محو نشد آن روزها سخت خطوط پیشانیاش به هم گره خورد، از حرفی که شنیده بود ن