-
روایت زندگی شمام یه چیزی یاد گرفتین! اعصاب دیگه چیه؟!
یک بار هم نشسته بودیم توی پژوی ٥٠٤ پیرمرد مسافرکش. از این قدیمیها که درشان سنگین است. پیرمرد وقت سوار شدن به تکتکمان گفته بود: «در را یواش ببند، خیلی یواش» و تا کمر خم شده بود عقب که جلوی محکم بسته شدن در را بگیرد. تا این که مسافر چهارم رسید.
جام جم سرا: نشست آن جلو، بغل راننده. در را هم یواش بست بیچاره؛ ولی پیرم