-
هيچ کس مرا نبوسيد حتي دوستانم! نويسنده:غلامعلي نسائي از کوه که سرازير شدم، بعضي ها وسط راه توي سراشيبي زانو مي زدند و هق مي زدند و بالا مي آوردند. هنوزمن سرپا بودم. خودم را نزديک تويوتا رساندم، ولي وقتي دست بردم تا برم بالا يادم آمد که سيد صادق نيست. رفتم داخل سنگر. ديدم درازکشيده وخون بالا آورده. تمام لباس هايش خوني بود. گرفتمش روي دوشم و ازسنگر بيرون آوردم. تنش يخ شده بود. نه حرفي مي زد و نه ناله