-
مامان با لبخند آمد نويسنده:علي محمد محمدي مامان به اتاق آمد. چشمانش درشت تر شد.به اسباب بازي ها نگاه کرد. هرکدام جايي افتاده بود. آمده بود برايم قصه بگويد.ناراحت شد. به عروسک خواهرم نگاه کردم. او هم ناراحت بود. دستش کنده شده بود.به ماشين خودم نگاه کردم. فرمان نداشت. فرمان آن را کنده بودم. ماشين هم دو تا چراغش را نگاه کرد، اخم کرده بود. کنار آينه آمدم. به چشمانم نگاه کردم. خودم را دعوا کردم.-اي بچه ي بد!عروسک را