-
تاجر تاجری پسرش را برای آموختن « راز خوشبختی » به نزد خردمندترین انسانها فرستاد . پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه می رفت تا اینکه بالاخره به قصری زیبا برفراز کوهی رسید . مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می کرد . بجای اینکه با یک مرد مقدس روبرو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می خورد . فروشندگان وارد و خارج می شدند .مردم در گوشه ای گفتگو می کردند . ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می نواخت و روی یک میز