-
مرگ و امید نويسنده: هادی عبدالمالکی هرم گرم و سوزان هوا که از روی آسفالت داغ کوچه به هوا برمی خواست و شلاق وار به صورتم می خورد نفس کشیدن را برایم سخت و دشوار می کرد . هر چه تلاش می کردم که پا به پای مادر بروم نمی توانستم ، آخر مادرم راه نمی رفت ، می دوید . شاید هم راه می رفت اما آنقدر تند و سریع و با گامهاي بلند که من با آن جثه کوچک هر چقدر هم که سرعتم را زیاد می کردم باز هم به پای مادرم نمی رسیدم . با خود فکر می کردم