-
دل من رفت نتوان يافت بازش شاعر : امير خسرو دهلوي که دستي نيست بر زلف درازش دل من رفت نتوان يافت بازش باده در دست و گل اندر آغوش کي بود آنکه نشينم با تو حسن چندان که تواني بفروش هست بازار تو در دلها گرم اي دور مانده چو ني در زلف عنبر ينش دل رفت و روزها شد کز وي خبر نيايد اي بار تند مگذر بر برگ ياسمينش طاقت ندارد آن رخ از نازکي نفس را کز بخيه نقش گيرد اندام ناز ننينش ا