-
داستانک (3)؛ قانون نويسنده: احمد عربلو دل توي دلم نبود. بيشتر از يک ماه بود که از خانواده هايمان دور بوديم. رفتيم پيش فرمانده صحبت کرديم و از او اجازه گرفتيم که يک سري به خانواده هايمان در اهواز بزنيم. با فرمانده ام سوار ماشين شديم. او رانندگي مي کرد. آرام و صبور و خونسرد. يک تسبيح در دستش بود و آرام ذکر مي گفت. من عجله داشتم و او عجيب و آرام بود.گفتم :« حاجي ، يک کم تندتر برو. جاده که خلوت است.»گفت:« در اين جاده