-
داستانک (1)نگهباني با کلوخ ! نويسنده:احمد عربلو شب ،توي سنگر نشسته بوديم و چرت مي زديم. آن شب، مهتاب عجيبي بود. فرمانده آمد داخل سنگر،گفت:« اين قدر چرت نزنيد. تنبل مي شويد. به جاي اين کار برويد اول خط، يک سري به بچه هاي بسيجي بزنيد.»نمي توانستيم دستور را اطاعت نکنيم. بلند شديم و رفتيم به طرف خاکريزهاي بلندي که درخط مقدم بود. بچه هاي بسيجي ابتکارخوبي به خرج داده بودند. آنها مقدار زيادي سنگ و کلوخ به اندا