-در جستجوی خدا
كوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد.رفت كه دنبال خدا بگردد و گفت: تا كولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.نهالی رنجور و كوچك كنار راه ایستاده بود، مسافر با خندهای رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن.درخت زیرلب گفت: ولی تلخ تر آن است كه بروی و بی ره آورد برگردی. كاش میدانستی آنچه در جستوجوی آنی، همینجاست ...مسافر رفت و گفت: یك درخت از راه چه میداند، پاهایش در گِل است، او هیچگاه لذت ج