- خاطرات خنده دار
ازبچگی خیلی شر بودم.معلماو ناظما همیشه ازدستم شاکی بودن اما چون درس خون بودم زیاد کاریم نداشتن.یه بارپیش دانشگاهی بودم با بچه ها قرارگذاشتیم امتحان ریاضی رو که داشتیم لغو کنیم آخه هیچکس نخونده بود منم که خونده بودم بخاطربقیه بیخیال شدم و یه نقشه خوب برای آقای رفیعی دبیرریاضیمون طراحی کردم؛یکی از بچه هاروگذاشتیم کشیک بکشه وقتی دیدآقای رفیعی داره میادسمت کلاس ما سریع به ما خبرداد.منم یه چسب رازی کامل رو روصندلیش خالی کردم.همه مون سرمون روکردیم تو کتاب که مثلا داریم درس میخونیم؛بیچاره رفیعی وقتی اومد تو کلاس و مارو در اون حالت دید؛یه لحظه چشاش گرد شد آخه ازبچه های شری م
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان