-سلامتی خدای مهربان صلوات
موقع آن بود که بچهها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک میریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فامیلت مرا هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم. اما فرمانده فقط میگفت: «نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعداً میبرمت!» عباس ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم!»فرمانده صدایش کرد: « خوابیدی؟ پس واسه چی