-کاش با هم گم می شدیم
در قسمت قبل خواندید که در زمانه های قدیم، مرد عربی بود که از مال دنیا تنها یک شتر داشت. روزی از روزها مرد عرب که در بیابان بسوار بر شترش بود از راه خسته شد و تصمیم گرفت کمی استراحت کند. مرد عرب خوابش برد و وقتی بیدار شد شترش را نیافت و حالا ادامه ی ماجرا... از قضای روزگار، مردی سواره از آن جا می گذشت. مرد عرب را که به آن حال دید، بر بالینش آمد و کوشید تا او را به هوش آور