-درازگوش
روزی الاغ یک کشاورز به داخل چاهی افتاد. کشاورز به دنبال راه چاره ای می گشت و الاغ پیر عاجزانه بنای عرعر گذاشته بود و صدایش در داخل چاه می پیچید.کشاورز با خود گفت: «الاغ پیر شده است و ارزش قبول زحمت ندارد، باید کاری کنم که هم او و هم خودم را راحت کنم. چاه هم که خشک شده است.»سراغ همسایه ها رفت و آن ها را به داخل باغش آورد. به هر کدام بیلی داد و به اتفاق آن ها هرچه زباله و نخاله بود به داخل چاه ریختند.الاغ خیلی زود متوجه شد و هراسان ناله را با صدای بلندتری ادامه داد. اما كمی