-
آخرین نفسها
از خواب پرید. به سختی خودش را از تخت جدا کرد. فکری در سر نداشت، با این حال مغزش داشت منفجر میشد. نمیدانست چه چیزی انتظارش را میکشد، البته احساس عجیبی نبود؛ هیچکس نمیدانست. ترسی داشت، میترسید هیچ چیز، هیچ کجا در انتظارش نباشد.
جام جم سرا: میترسید که در خلوت وجودش، بیتحرکی اندامش و رخوت ذهن خستهاش که حالا خیلی سخت مسایل را تجزیه و تحلیل می&zwn