-
خرس بنفش نويسنده:لعيا اعتمادي صبا نقاشي هاي کتاب قصه اي را که بابا برايش خريده بود،نگاه کرد؛اما حوصله اش سر رفت و با خودش گفت:«تنهايي چي کارکنم؟ مامان و بابا که با هم قهر کرده اند.» درهمين لحظه بابا صدا زد:«صبا مي آيي با هم برويم،بيرون؟» صبا با خوش حالي گفت:«بله،خيلي دوست دارم.» آن وقت رفت تا لباس مهماني هايش را بپوشد.صبا و بابا از خانه بيرون آمدند.ازکنارچند مغازه گذشتند و به يک مغازه ي لباس فروشي رسيدند.بابا گفت:«صبا جان