-
کرمانشاه نويسنده:سيد سعيد هاشمي نسيم داشت براي قاصدک از شهري که نزديکش بودند تعريف مي کرد. آن قدر تعريف کرد که قاصدک گفت:«بس است ديگر.اين قدرتعريف نکن.دلم آب شد. کمي تندتر برو تا زودتربه اين شهر برسيم.»شهر،شلوغ بود. آدم ها مي رفتند و مي آمدند.دور شهر پر از کوه و تپه بود.يک کوه بزرگ هم کنار شهر بود که رويش عکس آدم تراشيده بودند.قاصدک گفت:«واي...چه شهر زيبايي؟»بعد فرياد زد و گفت:«اي شهر قشنگ و قديمي ،اسم تو چيست؟»اسمم چيه؟ک