-
آ مثل آهو نويسنده: علي باباجاني آهو خواست برود لب چشمه آب بخورد؛ اما از مار بزرگ مي ترسيد.به آسمان نگاه کرد و گفت:«خدايا! يک فکرخوب به من بده.»فکر کرد و فکر کرد تا راهي به نظرش رسيد. آهو رفت لب چشمه.ماربزرگ وقتي آهو را ديد،سرش را بلند کرد و گفت:«واي! چه غذاي خوش مزه اي! چه آهوي نازي!»آهو جلو نرفت.کمي دورترايستاد و گفت:«واي خدا! چه قدر اين آقاي مار شبيه خواهرش است.»مارگفت:« من،من که خواهر ندارم.»آهو گفت:« چرا.من خواهرت را