-
سخن مي گفتم از لبهايش در کام زبان گم شد شاعر : امير خسرو دهلوي گرفتم ناگهان نامش حديثم در دهان گم شد سخن مي گفتم از لبهايش در کام زبان گم شد که ناگه چشم بد خويش سوي جان رفت و جان گم شد دل گم گشته را درهر خم زلفش همي جستم چو در خاک در خوبان کليد بختشان گم شد در مقصود برعشاق مسکين بازکي گردد ؟ اگر برآسمان باشد بلاي آسمان باشد بلايي گشت حسنت بر زمين و همچو ت