-
بيا بيا که مرا طاقت جدايي نيست شاعر : امير خسرو دهلوي رهامکن که دلم را زغم رهايي نيست بيا بيا که مرا طاقت جدايي نيست بجان تو که دلم را سر جدايي نيست دلم ببردي و گر سرجدا کني زتنم بگير باده که هنگام پارسايي نيست بريز جرعه که هنگامهي غمت گرم است ز غمزه پرس که اين شوخي از کجا آموخت؟ جراحت جگر خستگان چه مي پرسي؟ نميتوان سگ ديوانه را وفا آموخت ؟ دل رقيب نسوزد ز آه