-
داستان کوتاه کوتاه نويسنده: اکبر صحرايي جنگ تميز ظهر گرما ، نوجواني زال و کوتاه قد ، داخل سنگر نشسته بود و اسلحه کلاش خود را با روغن تميز مي کردبراي حمله نيمه شب. با دست عرق سر و صورتش را گرفت. قطعه هاي تميز شده ي تفنگ را برداشت و شروع کرد به سوار کردن. صدا شنيد. سربالا گرفت. رفيق نوجوانش با صورت آفتاب خورده ، داخل دهانه سنگر ايستاده بود ، گفت : « باشه يکي طلب تو ! صبر نکردي با هم تميز کنيم.»لبخند که توي صورت نوج